۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

دشمن کوچک وجود ندارد . بنیامین فرانکلین

عظمت مردان بزرگ از طرز برخوردشان با مردات خرد آشکار می شود . کارلایل

آموزه ای پدید آمد و باوری در کنارش : همه چیز پوچ است ؛ همه چیز یکسان ؛ همه چیز رو به پایان ! . فردریش نیچه

خوشرفتار کسی است که بتواند با ادمهای بد رفتار سازش کند . فرانسو

درست حرف بزن و یا عاقلانه سکوت کن . ولز هربرت

دشمن کوچک وجود ندارد . بنیامین فرانکلین

دروغ مانند برف است هر چه آن را بگردانی بزرگتر میشود . مارتین

اگر تو را دشمنی باشد دلتنگ مشو که هر که را دشمنی نباشد بی قدر و بها باشد . قابوسنامه

در زندگی نادان سرانجام یک گره ، صدها گره باز نشدنی است . ارد بزرگ

خدا به ما دو گوش داده و یک زبان یعنی دوتا بشنو و یکی بیشتر نگو! . بتوس

رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=158

استاد پرورندۀ روان است ، و پدر مادر پرورش دهندۀ جان . قابوسنامه

خنده بهترین سلاح جنگ با زندگی است . آناتول فرانس

خوشبختی در خانه شماست بیهوده آن را در باغ همسایه مجویید . مارک اورل

استاد پرورندۀ روان است ، و پدر مادر پرورش دهندۀ جان . قابوسنامه

به هنگام نکوهش هنگامه باران ، به بهره اش نیز بیاندیش . ارد بزرگ

یوگا پیام خرد است و بشریت وارث این پیام . دالایی لاما

شما نمیتوانید با تنفر داشتن از دیگری خودتان را به خدا نزدیکتر کنید، چه معتقد باشید که این خشمی بجاست و یا نه. رابطه میان روح - که شما هستید - و خدا بر اساس عشق است. و جاییکه عشقی پاک وجود دارد، هیچ جایی برای هیچ نوع خشمی وجود ندارد. سری هارولد کلمپ

حقیقت زندگی این است که همه ی انسانهایی را که با آنها در تماس هستیم شاد کنیم. دیپاک چوپرا

هرکه سخن نسنجد از جوابش برنجد. سعدی

روان مردگان و زندگان در یک ظرف در حال چرخش اند . ارد بزرگ

آن کس که آفرینندگی و نو آفرینی می خواهد. در نیک یا بد. ناگزیر نخست می باید با نیست و نابود کردن ارزشها آغاز کند . فردریش نیچه



رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=160

برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز . ارد بزرگ

به ما می آموزند که به خاطر بسپاریم ، چرا نمی آمزند که فراموش کنیم ؟ هیچکس نیست که زمانی در زندگی خود به این معتقد نشده باشد که حافظه همانگونه که نعمت است بلا و لعنت نیز هست . ف – ا – دوریویچ

برای آنکه به فرودستی گرفتار نشویی ، دست گیر آدمیان شو . ارد بزرگ

مقیاس ارزش انسان اهمیتی است که به وقت خود میگذارد . رالف امرسون

گناهکاران همیشه در دادگاه وجدان خویش مبرا هستند! . ژورنال

هیچ چیزی برای یاد گرفتن کوچک و هیچ چیزی برای انجام دادن بزرگ نیست . ویلیام وان هورن

هیچ کس نزند بر درخت بی ثمر سنگ . سعدی

مشعل نبوغ فروغ نیابد مگر آن زمان که نور حقیقت بر آن بتابد . کنت دوسکور

وظیفه هنرها توصیف موارد خاصی از واقعیت نیست بلکه نشان دادن امور مطلق و کلی ای است که در پشت این موارد خاص و جزئی قرار دارند . به عنوان مثال یک نقاشی زنی خاص و فرزندش را به عنوان شمایل حضرت مریم و عیسی مسیح نشان می دهد اما برای اینکه این تصویر به مثابه هنری والا تلقی شود باید نشان دهنده چیزی از جوهر عشق مادری باشد . تابلوهای نقاشی بسیاری از حضرت مریم و کودک وجود دارد اما تنها هنرمندان بزرگ تصویری می آفرینند که به نظر می رسد عامل ملکوتی موجود در عطوفت مادرانه را ترسیم می کنند. به عبارتی آنچه در یک پرده نقاشی عالی مطرح است ایده یا تصوری است که تنها در یک مورد به خصوص (در اینجا عشق مادرانه) تجلی می یابد و این مورد خاص را تعالی می بخشد و از حد صرفا بازنمود آن فراتر می رود. شوپنهاور

برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز . ارد بزرگ

انسان برای پیروزی آفریده شده است، او را میتوان نابود کرد ولی نمیتوان شکست داد. ارنست همینگوی


رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=162

با بردباری همه چیز در چنگ توست . ارد بزرگ

در کنارمان دلبر هست و اگر نیست ، در سفر رسیدن به اویم . پس تنهای وجود ندارد . ارد بزرگ

آنکه نفس خود را بالاتر و برتر از آنچه که هست داند هرگز به سرحد کمال نرسد . فارابی

محبت دیده را کور و گوش را کر می کند . حضرت محمد

محبت همه چیز را شکست می دهد و خود شکست نمیخورد . تولستوی

فرق انسان و سگ در آنست که اگر به سگی غذا بدهی هرگز تو را گاز نخواهد گرفت. تولستوی

آنکه می‌خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می‌باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کنند . نیچه

با بردباری همه چیز در چنگ توست . ارد بزرگ

کسانیکه با افکار خوب و عالی دمساز هستند ، هرگز تنها و بی مونس نیستند . فیلیپ سیدلی

آن کس که نداند ؛ خواست خویش را در چیزها چگونه بگمارد ؛ دست کم معنایی بر آن خواهد افزود ... و از آن ؛ این پندار زاده می شود که گاهی در آن خواست بنیاد باوری بوده است . فردریش نیچه

کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد . فردوسی خردمند


رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=167

مبین که میگوید ببین چه میگوید . سعدی

بایستی با روح خود آشنا شده و سعادت را در اعماق روح و قلب خود جستجو کنیم . فیثاغورث

انسان خردمند ، تار و پودهای اصلی زندگی را می یابد . ارد بزرگ

هر که خود را نصیحت نکند به نصیحت دیگران محتاج خواهد گشت . سعدی

لبخند بیش از چند لحظه دوام ندارد ولی خاطره آن جاودانی است . آبراهام لینکون

مبین که میگوید ببین چه میگوید . سعدی

در وجود مردم دنبال عیب نگرد که رسوایشان کنی وخودت را بی اعتماد . سعدی

مرا اندکی دوست بدار ولی طولانی . کریستوف مارلو

بسیاری بخاطر برآیند هنجارهای درونی اشان بین نمای سپید و پاکی در اشتباهند . ارد بزرگ

چشمان زیبای اشکبار از لبخند زیباتر است . کامپ پل

هشدار ! تنها به عزم نیاز اگر به معبد درون شوید ، هرگز هیچ نیابید . جبران خلیل جبران


رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=170

انسان چیزی است که بر او چیره می باید شد . فردریش نیچه

شخص باید لایق ستایش باشد ولی از آن بگریزد . فنلون

انسان چیزی است که بر او چیره می باید شد . فردریش نیچه

تهمت و دروغ را دشمن سفارش می دهد و منافق می سازد و عوام فریب آن را پخش می کند و عامی آن را می پذیرد . علی شریعتی

انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند ، وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد . فردریش نیچه

اشخاصی که بدبختانه به لذات شدید و حاد خو گرفته اند دیگر از لذات معتدل حظ نمیبرند و همواره با اضطراب دنبال شادی و نشاط میگردند . فنلون

ستایشگر همیشه بر ستایش شونده در حال پیشی گرفتن است . او یاد می کند و دلدار برآورده می سازد . ارد بزرگ

بزرگوار کسی است که در کیفر بدی نیکی کند . حضرت علی

گویند بهشت است همان راحت جاوید جایی که به داغی نتپد دل، چه مقام است . بیدل


رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=173

سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا . ارد بزرگ

اندیشه کردن که چه بگویم به از اینکه بگویی چرا گفتم . سعدی

سفر ، نای روان است برای اندیشه و آرمان بزرگ فردا . ارد بزرگ

امید در زندگی بشر آنقدر اهمیت دارد که بال برای پرنده! . آرتور شوپنهار

آنجا که بیم و هراس سایه افکند شادی را جایی نسیت! . ارنست اپیکور

آنچه هستید شما را بهترمعرفی می کند تا آنچه می گویید . بزرگمهر

کاهلی خشم بدن را در پی دارد و چه زود با لرزش و تلاتم آن را بروز می دهد . ارد بزرگ

با شوهر خود نیز مثل‌ یک‌ کتاب‌ رفتار کنید. فصلهای‌ خسته‌کننده‌ آن‌ را اصلا نخوانید . سونی‌ اسمارت

اگر میخواهی قدر پول را بدانی قرض کن! . نیکلا شامفر

اگر میخواهی خوشبخت باشی جز آنکه برایت مهیاست آرزو نکن . لارو شفوکو

امید دارویی است که شفا نمی دهد ولی درد را قابل تحمل میکند! . مارسل آشار


رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=182

تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست ، برسان روشنایی . ارد بزرگ

انتقام دلیل سبکی عقل و پستی روح است . سقراط

برای آنکه پرواز کنی ، پیکر خویش را به حال خود رها مکن . ارد بزرگ

من اندیشۀ خود را در معرض این فکر مسخرۀ رندانه قرار نمی دهم که هرچه بر سر آدمی می آید ، خیر و صلاح اوست ، بلکه بر آنم که هر کسی از پیشامد به بهترین وجه استفاده کند ، مانند انسان خوب و فرزانه ای عمل کرده است . کمبرلند

بی خردی است، که بگویم کسی بدی را بی بهانه (دلیل )انجام می دهد . فردوسی خردمند

تاریکی در زندگی ماندگار و ابدی نیست ، برسان روشنایی . ارد بزرگ

اگر به جای اسلحه با معلم به جنگ دنیا می رفتیم ، همۀ دشمنان نابود می شدند . بیسمارک

تاریخ تکرار بى پایان خطاهاى زندگى است. لورنس دورل

سربر گریبان فرو بر، از دل خویش بپرس آنچه را که مى داند. شکسپیر

هیچ کس به خرد غایى نرسد، مگر آن را در خود جست وجو کند. اینشتین

تاریخ حقیقتى است که سرانجام به افسانه و افسانه دروغى است که سرانجام به تاریخ مى پیوندد. جین کاکتیو

رادیو پیام
http://www.radiopayam.ir/show_note.php?nd=185

شادی


مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: شادی کجاست؟ جایی که همه ارزشمند هستند


بزرگان به شادی بیاراستند / می و رود و رامشگران خواستند

ز خنده نیاسود لب یک زمان / ببودند روشن دل و شادمان

همه شادمان نزد شاه آمدند / بدان نامور پیشگاه آمدند (فردوسی بزرگ)


شادی و شادمانگی آن میل به شکفتن است که خون را در رگهای آدمیان روان میکند، خنده بر لب آورده و تن انسان را از تراوش مایه ی خوشی آفرین (اِندورفین) پُر میسازد. شادی، آن قهقهه ی پیوسته ی طبیعت است که از نمایندگی خود در چهره به همه ی تنواره ی آدمی گسیل میشود. هنگامی که شادی بر پیکره ای چیره میگردد، همه ی اندامه ها خود را یکپارچه میبینند و خویشتن را در یگانگی هستی آن پیکره گم میکنند. اشو زرتشت، "آن بازگو کننده ی بزرگ اندیشه ی ایرانی"، شادی را همتای زندگی و هستیوری و همپایه با راستی و نیکی میداند. چرا که زندگی پیشکشی است برای شاد زیستن (اُرُد بزرگ)

همانگونه که اهریمن برای یگانگی در نازیبایی و نازندگی خویش، مویه و شیون را پیشنهاد میدهد، "شادی"،احساس یگانگی در هستی اهورامزدا "آن دانای هستی بخش" است.

انسانی که در شادی غوطه ور است، هیچ بندی را به خود نخواهد پذیرفت. شادی از اساس، گونه ای پویایی است که با گوشه گیری و دربند بودن همِستار است، آن کس که در بند است از بُن نمیتواند شاد باشد، چه، بند، جنبش را از شادی دریغ میکند. آنکس که شاد است، خویشتن را در پیکار با بدی آزاد میبیند و چنین آزاده ای دست بر بندِ چرخِ بلند هم نخواهد داد.

آنکه شادی را پاک میکند، روان آدمیان را به بند کشیده است (اُرُد بزرگ)

به وارون، پراکندنِ غم و اندوه و مویه، ابزاریست در چنگ شبانانِ بدکردار، برای راندنِ رمه های انسانی به هر ناکجا آبادی که خویشتن در اندیشه ی آنند، چنین گوسفندانِ مویه گری را حکومت گرگان بِه.

در کتاب مینوی خرد پیرو اندیشه های اوستایی آمده است بدترین خانه ها جایگاه هاییست که در آن مویه گری میشود و برترین کاشانه ها، خانه های ست که در آنها آوای شادی و سور همیشه شنیده میشود.

ز تو دستِ آهِرمنان دور باد / سراپای تو خانه ی سور باد (فردوسی بزرگ)

"زیگموند فروید" در واپسین سالهای زندگی اش، بر این باور شده بود که آدمی را دو گونه غریزه است. نخست غریزه ی زندگی و دوم غریزه ی مرگ. نخستین غریزه، آدمی را به زیستن در گیتی وادار میسازد، دومی انسان را به بازگشت سوی نیستی و سنگ مایگی فرامیخواند. چنین اندیشه ای را چند هزاره پیش از وی، اشو زرتشت بازگو کرده است که دو مینوی نیکی و بدی با زندگی و نازندگی همسانند. فروید بر این باور بود که: شادی و زیستندگی از ویژگیهای غریزه زندگی (اِروس) میباشد که با هرگونه انزوا خواهی صوفیانه زاهدانه و یا هندی که زاده ی غریزه ی مرگ (تاناتوس) اند در رویارویی شدید است.

میل به تخریب یا میل به گوشه گیری که نخستین خشمی است رو به بیرون و دومی گرایش خشم به درون، هرکدام نشانه های از آز و نیاز را در خود میپرورند و به همین شوند با شادی که زاده ی عشق به زندگی است بیگانه اند. نهصد سال پیش از فروید، چنین اندیشه را فردوسی بزرگ بازگو کرده است:

ز تو دور باد آز و مرگ و نیاز / مبادا به تو دستِ دشمن دراز

آز و نیاز، هر دو از غریزه ی مرگ شالوده میگیرند، آنها دشمنان سوگند خورده ی زندگی اند.

برای آنکه "شادی" بتواند از گزاره ی شناسایی مینوی خود پای بر هستی بگذارد، نیاز است تا به پیکره ی مادی در آید. در اندیشه ی آدمی، شادی ناب آن زمان روی میدهد که هر انسان، دیگران را چون خود، یاوری برای پیروزی نیکی بر بدی میداند و این یاوری برای به کردار رسیدن راهی جز ارزشمند دانستن همه ی اندامواره های آن برای خود نمیشناسد. در جایی که همه ی آدمیان ارزشمند هستند، مویه و شیون و ریشخند و کردارهای اهریمنانه پایگاهی ندارند. شادی در ژرفای انسانی که دیگران وی را ارزشمند دانسته اند چون غنچه ای، ناگهان میشکفد و تن و روان او را مالامال از شادی میکند. چنین شادی ای را میتوان در پایکوبی ها، جشن ها و بزم ها به گستردگی دید.

اگر پایکوبی و شادی نباشد، جهان را ارزش زیستن نیست (اُرُد بزرگ)

در فرهنگ ایران، شادخواری و سورچرانی، شادنوشی و می نوشی، شادمانی و جشن همراستا هستند. آسمان جشن ها پر است از راز و رمزهای شگفت، که جز برای کسانی که شادخوارگی آموخته اند، پرده ی معنی خویش را از چهره بر نمیدارد.

رازها در هنگام شادی و بازی آدمیان است. نکته ی فراموش شده ی جهان اندیشه، تعریف درست این حالت هاست (اُرُد بزرگ)

فزون بر جشنها و بزمها در بازیها نیز شادی را میبینیم. از بُن در کاخی که شادی هست، زمزمه های آسمانی را نیز بار هست. چرا که افلاکیان جز با زبان شادی با هیچ گویش دیگری سخن نمیگویند. آما این سخنان را با گوش نمیتوان شنید، بلکه تنها میتوان در آوایش غرقه شد و آن را حس کرد.

در دیدگاه نامه ی آرامش پرده از سخن برداشتیم که ایرانیان چه در بزم و چه در رزم، از خویشتن پویایی میتراوند. اکنون پرسش این است، آیا چنین هستیورانی که در "بزم" شادند، در "رزم" نیز ایدون اند؟

گرچه ایرانیان در هستی و زندگی میپویند اما از یاد نیز نمیبرند که چرخ دروگرِ فلک را رایی دیگر در سر است. هوشمندی ایرانی نیز از همینجاست که افزون بر تلاشی که در برخورداری از هستی میکنند، واقعیت مرگ با همه ی نیستندگی آن را نیز فراموش نمیکنند: (بدو گفت پردخته کن سر ز باد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد !!!) رزمیاران ایرانی که خویشکاری ایشان در رزم ها ویژه تر است، به شوند آنکه هماره مرگ را پیش چشم دارند، یک آن از شادخواری باز نمی ایستند. آنان بر این باورند که:

بدان ای برادر که تن مرگ را ست / سرِ رزم زن، سودنِ ترگ را ست

کسی زنده بر آسمان نگذرد / شکار است و مرگش همی بِشکَرَد

یکی را برآید به شمشیر، هوش / بدانگه که آید دو لشگر به جوش

تنش کرگس و شیرِ درنده را ست/ سرش نیزه و تیغ برنده را ست

یکی را به بستر برآید زمان/ همی رفت باید، ز بُن، بی گمان

چنین باوری، ایرانیان را بر آن داشته تا پیش از پیکارهای بزرگ، همه ی کوشش خویش را بر آن دارند تا این یک دم عمر را غنیمت شمرند

ارد بزرگ میگوید: آدمهای نیرومند در هنگامِ آوردها و پیکارهای سهمگین، شادی هدیه میدهند.

البته که ایدون است. ایدون باد. ایدون تر!

در شاهنامه، پهلوانان ایران پیش از جنگ، به نوشیدن مِی می ایستند، که شاید زین پس نه شاید بُدَن. در داستان جنگ افراسیاب با نوذر بیم آن میرود که شبستان شاه ایران بدست تورانیان بیفتد و چه ننگی از این بیشتر برای ایرانیان ناموس پرست. درنگ روا نیست، هر چه زودتر باید به پشتیبانی از شبستان رفت. اما با همه ی این تیزی

نشستند بر خان و مَی خواستند / زمانی دل از غم بپیراستند

این مَی خوراگی با سستی و پلشتی و بی اندیشگی پیوندی ندارد. بلکه از احساس مسئولیتی بزرگ سخن میگوید و از نیاز به پرداختن اندیشه ی مرگ: یک امشب به مِی شاد داریم دل / وُز اندیشه آزاد داریم دل

یا هنگامی که سهرابِ گرد به ایران میتازد، کاووس را بیم آن میرود که تاج و تخت خویش از دست برود. بی درنگ گیو را به زابلستان گُسیل میدارد، اما با همه ی تیزی و تندی که رستم میباید از خویشتن نشان دهد:

به می دست بردند و مستان شدند / ز یاد سپهبد به دستان شدند

دگر روز شبگیر هم بر خمار / بیامد تهمتن بر آراست کار

ز مستی هم آن روز باز ایستاد / دوم روز رفتن نیامدش یاد

سه دیگر سحرگه بیاورد مَی/ نیامد ز مَی یاد فرمانِ کَی

در نبرد هفت گُردان نیز این چنین است. رستم و پهلوانان ایرانی در مرز توران به شادخواری و بزم سرگرم اند. زواره پیام می آورد تورانیان با لشکری گُشن در اندیشه ی یورش اند:

چنین گفت با رستمِ شیرمرد / که برخیز و از خرمی بازگرد

که چندان سپاه است کاندازه نیست / ز لشکر بلندی و پستی یکیست

درفشِ جفا پیشه افراسیاب / همی تابد از گَرد چون آفتاب

چو بشنید رستم بخندید سخت / بدو گفت: با ماست پیروز بخت

تو از شاهِ ترکان چه ترسی چنین؟/ ز گَردِ سواران توران زمین

سپاهش فزون نیست از صدهزار / عنان پیچ و برگُستوانوَر سوار

این چنین دلیری و به هیچ انگاری مرگ، از جنگاوری ساخته است که خویشتن، بزرگترین شادخواره ی ایرانست، چنانچه کسی را یارای مَی نوشی و شادخواری با وی نیست. نیروی شگفت رستم در نوشیدن، در یکی از زیباترین و شگفت ترین پرده های بزمی شاهنامه، چنین به سخن در آمده است:

به کف بر نهاد آن درخشنده جام / نخستین ز کاوس کَی برد نام

که شاه زمانه مرا یاد باد / همیشه بر و تخمش آباد باد

به کف برگرفت و زمین داد بوس / چنین گفت کاین باده بر یادِ توس

سرانِ سپه پاک برخواستند / برِ پهلوان خواهش اراستند

که: ما را بدین جامِ مَی رای نیست / به مَی با تو ابلیس را پای نیست!

مَی و گرز یک زخم و میدان جنگ / جز از تو کسی را نیامد به چنگ


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1164

آرامش



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: آرامش اگر همیشگی باشد، سستی و پلشتی در پی دارد

پهنه ی گیتی جنگ ها و آشتی های بسیاری به خود دیده است.

در مقایسه با "ایران" در بسیاری از گوشه های دیگر گیتی، جنگ پدیده ای نایاب یا کمیاب به شمار میرود. زیرا کمتر سرزمینی بخت آن را داشته که گذرگاه آمد و شد فرهنگهای گوناگون باشد. "ایران" گِردِ آنکه پلی میان فرهنگها و تمدنهای بزرگ بوده، همواره خویشتنیِ خویش را نیز از یاد نبرده است، نمونه ی چنین خویشتن-پایی را در هنر این سرزمین به آشکارا میبینیم. هنری که از همه ی جهان سرمشق گرفته، اما همواره نقش خود را بر کنگره هستی نگاشته است. پافشاری ایران و ایرانی در خویشتن مانی، و نپذیرفتن رنگ بیگانه بر خود، او را به پرداختن بهایی سنگین وادار کرده است. جنگهای همیشگی ایران با خاور و باختر ناشی از چنین رویکردی می باشد. در این میان هوشمندان ایران، برای پرهیز از جنگ دست به دامان "پیمان" شدند.

"پیمان" مرز میان جنگها و آشتیها را میسازد. چه بسیار پیمانهایی که پیام آور آشتی بوده، و چه بسیارتر پیمان شکنی هایی که آغازگر جنگهای خونین شده است.

ارد بزرگ میگوید: میدان پیمانهای گسسته، همچون مردابی دهشتناک است که باید از آن گریخت.

ایرانیان در پیمانهایی که با اقوام گوناگون میبستند در تلاش بودند تا با ثابت کردن مرزها، یکپارچگی سرزمینی خویش را نگاهبانی کنند.

اما پس از آنکه جنگی پایان می یابد، با بستن دوباره ی پیمان ها، مردم آشتی جو و آرامش خواه میشوند.

چرا که "آرامش"، روان آدمی را پالایش میدهد و ساز نوآفرینی را برای او کوک میکند. آرامش، دمی از زندگانی است که آدمی با کمک آن میتواند فراتر از بایستگیهای زیستی ساده ی خویش، اندیشه خود را در میدانهای دیگر هستی پرداخت کند.

در این جا میتوانیم با جدا ساختن "آرامشِ ویژه یِ جهان ایرانی" در برابر "آرامشِ ویژه یِ جهانِ خاور و باختر و تازی"، بر یگانگی فرهنگ خود پای بفشاریم.

از دیدگاه پویایی و سرزندگی، دو گونه آرامش داریم. نخست آرامش همراه با سستی و پلشتی و خواب آلودگی که نشان دهنده ی گونه ای حالت تکراری و سکرآور است و ویژه ی بسیاری از سرزمینهای انیران میباشد. دو دگر آرامش جشن ساز که ویژه ی ایران زمین است.

بدیهی است بهای آرامش را بی بهرگان از آن بهتر میدانند. برای ایرانیان که همواره در جبهه های باختر و خاور و نیمروز میجنگیده اند، آرامش چیزی بیش از سستی و پلشتی خواب آلوده میباشد. آرامش چنین مردمی از مایه ی جنگ و حماسه است. حماسه ای سرازیر شده از سرچشمه های آسمانی شادی که تا به زمین روان میشود و تن و روان آدمی را سیراب میسازد. مردمی که در جنگ سرشارند از حماسه و رجز و پویایی و سرود آیا میتوانند آرامشی بدون پویایی و حماسه و گُردمنشی داشته باشند؟

ازین رو پویاییِ ایرانی، یا در راه جنگ و رنج و کار و تلاشندگی زیستی روان است یا در آرامشی جشن ساز.

جشنی سرشار از زندگی که از زایشی نو و بی تکرار مایه میگیرد. چه جشنهای ماهانه و چه جشنهایی چون سده و نوروز و یلدا و چه گاهانبارها و جشنهای فصلی، همگی از رویدادهایی متفاوت و تکرارناشدنی زاییده میشوند. ازین رو برای برپاکنندگان خویش، کارمایه ای شگرف و هنگفت از نیروهای گوناگون و بی تکرار به همراه دارند، و در پی پویایی و شادی و جنبش به ارمغان می آورند.

ایرانیان، درازگاهی؛ "هفته" نداشتند بلکه در درازای هر ماه، جشن ویژه ی آن ماه را، با شادی و پویایی برگزار میکردند.

به وارون، جمعه ها و شنبه ها و یکشنبه ها (آدینه های سامی مسلمانان، یهودیان، مسیحیان) از گونه ی آرامش همراه با پلشتی و سستی، همانند "خدا 6 روزه جهان را آفرید و روز هفتم استراحت کرد" میباشند. در کشورهایی که چنین آدینه هایی دارند، هر پنجاه آدینه ی سال، با یکدیگر همسان هستند، ازین رو آرامش باشنده در آن، کارمایه ای سستی زا و تکرارآفرین دارد. به همین شوند روزهای رامش در باختر بیشتر به "استراحت" و "رخوت" گرایش دارد تا با نوشدگیِ و زایش دوباره ی ویژه ی جشنهای ایرانی.

تا بدینجا آشکارست که روزگارِ ایرانی، چه در آرامش سپری شود چه در جنگ، پویایی خویش را هیچگاه از دست نمیدهد. جشنها و جنگهای ایرانیان از کارمایه ی زمینیِ ایرانیان و رویدادهای سرزمین ایران شالوده میگیرد، به همین شوند پویا و جنبنده و کارآفرین و زاینده است و او را با سستی و پلشتیِ ناشی از تقدیرباوری سامی (خدا بندگان خویش را مقدر ساخته تا در روز "سِبت" استراحت کنند) میانه ای نیست. آرامش ایرانی ریشه در آزادگی و خواستِ ایرانی دارد، و چون نسخه ای آسمانی نیست.

جشن "شش گاهنبار" ایرانی که ریشه ی اندیشه ی یهود در آفرینش 6 روزه جهان است، نماد آفرینش شش وینه(مرحله) ایِ گیتی به دست اورمزد است، اما به وارون اندیشه ی سامی، در درازای سال و در ماههای متفاوت برگزار میشود، گویا "خدای ایران"، (از آنجا که همسان و هم اندیش با باشندگان ایران است)، همچون باشندگان سرزمین خویش از تکرار بیزار است.

اما آرامش سامی تقدیرباور و اجباری آسمانی است

بایسته است بدانیم، آرامش اگر دیر زمانی به درازا بکشد پویایی خویش را از دست خواهد داد چنین آرامشی هرگز نمیتواند آرامشی سازنده باشد. زیرا رنگ تکرار به خود میپذیرد و نیروهای آدمی را با خیزش به سوی یکنواختی، میکاهد. پویایی، در دگرگون شدن رویدادهاست نه در تکرار حالتی یکسان.

از این رو آرامش اگر همیشگی باشد، سستی و پلشتی در پی دارد.

در اسطوره ی ایران و در زمان تهمورث زینوند، دیوها در جنگی به دست ایرانیان برده میشوند. آنان آزادی خویش را در ازای آموختن "یکی نو هنر" بدست می آورند:

کشیدندشان، خسته و بسته، خوار / به جان خواستند آن زمان زینهار

که ما را مکش تا یکی نوهنر / بیاموزنیمت که آید به بر

اما در زمان جمشید خوب رمه، دیوها در زمره ی طبقه ای جداگانه چون "کاست" نجس ها در هند در می آیند.

بفرمود پس دیوِ "ناپاک" را / به آب اندر آمیختن خاک را

و مردم ایران از بخت بهره کشی از نیروی بردگان دیو روی تا سیصد سال مرگ و بیماری و رنج را به خود نمیبینند.

چنین، سال سیصد، همی رفت کار / ندیدند مرگ، اندر آن روزگار

ز رنج و ز بدشان نبود آگهی / میان بسته دیوان بسان رهی

به فرمان مردم نهاده دو گوش / ز رامش، جهان پر ز آوای نوش

چنین آرامش پیوسته ای که سه سده به درازا میکشد، همراه با بهره کشی از نیروی دیوان به جای خویشتنکاری، نیروی زایش مردم را میخشکاند، و ایرانیان را به سستی فرامیخواند. از آنجا که شیرازه ی هاژه در پویایی و خویشتنکاری و پایبندی به پیمانهاست، به شوند سستی درازهنگام مردم، پایه های بن مند هاژه نیز به سستی میگراید و چیزی که در این میان بهره ی باشندگان چنین سرزمینی میگردد، پلشتی و نارایشمندی و هرج و مرج است. با نگاهی نو به اندیشه ی جمشید در [به گیتی جز از خویشتن را ندید]ن، و با پذیرفتن پیوستگی کردار شاه و مردم در یک کشور، میتوانیم شوند گسستگی هاژمان ایرانی در زمان جمشید را بفهمیم. به گفته ی دیگر، به شوند پلشتی و بی نظمی ناشی از سیصد سال آرامش پیوسته، همه ایرانیان چون جمشید به خودخواهی و خودکامگی دچار گشته اند:

[که جز خویشتن را ندانم جهان]

در چنین کشوری، مردم آرزویِ "پر از هول شاه اژدها پیکری" را میکنند تا هرج و مرج ناشی از سیصد سال خوشی پیوسته را با گزندگی و خودکامگیِ همه چیزخواه (دیکتاتوری توتالیتر) به رایشمندی و نظم دگرگون سازد. حال آنکه از دست دادن آزادی برای به نظم درآوردن هرج و مرج، خود اشتباهیست بزرگتر.

آنانی که همیشه در آرامش هستند، لاابالی ترین آدمهایند (اُرُد بزرگ)

یا آنکه در زمان ساسانیان، بهرام گور دستور میدهد تا دفترهای مالیات را آتش زنند. گنجور شاه به وی میگوید که تا بیست و سه سال مردم میتوانند با خوشی و خرمی و آرامش بی آنکه بکارند و بدروند و برنجند از گنج شاه بهره مندانه بخورند و بنوشند:

بدو گفت تا بیست و سه سال نیز / همانا نیازت نیاید به چیز

ز خورد و ز بخشش گرفتم شمار / درمهای این لشکر نامدار

...........

بفرمود پس تا خراج جهان / نخواهند نیز از کهان و مهان

اما دست برداشتن مردم از تلاش و تخشایی همانا و جنگ همانا. آرامشی همیشگی همانا و پلشتی و سستی همانا.

ز بیشی به کژی نهادند روی / پر آزار گشتند و پرخاشجوی

به همین شوند از نو مردم را به کوشش و تلاش و پرهیز از سستی و پلشتی فرامیخواند:

چنین داد پاسخ که تا نیمروز / که بالا کشد مهر گیتی فروز

نباید برآسودن از کشت و ورز / کسی کش کشاورزی او را ست ارز

دگر نیمه را خواب و آسایش است / و گر خوردن و کام و آرایشست

همچنین در پایان دوره ی ساسانی، وضعیت رزمیاران و واسپوهرکان ایران، چنان است که ارتش اشرافی و سنگین افزار ساسانی (با نگاهی به نگاره های تاق بستان کرمانشاه) که چند سده لرزه بر تن لژیون های رومی افکنده است، آنچنان در رفاه و سستی ناشی از آرامش زیست میکند که در برابر لشکر ساده و باورمند تازیان پاپتی به آسانی شکست میخورد.

میگویند رسیدن به آرامش، هدف است. باید گفت آرامش تختگاه نوک کوه است، آیا کوهنورد همیشه بر آن خواهد ماند؟ بیشتر زمان زندگی او در کوهپایه و دامنه میگذرد به امید رسیدن به آرامشی اندک و دوباره نهیب دل، و دلدادگی به فرازی دیگر (ارد بزرگ)


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1165

کودک



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : بی پناهی و سرگردانی کودک امروز بیش از هر زمان دیگری ست


سرگردانی و بی پناهی از گونه گرایشهای سهشناک و روان اندوخته ی آدمی است. اندیشمندانی چون فروید و بیشتر یونگ، پیدایش فرهنگ و تمدن را زاده ناهمسانی سرشت ساده و ناخودآگاه آغازین آدمی با زندگانی دگرگونه تر اوی در دوران پسین تر میدانند. به گفته ی دیگر آدمی با فروخوردن غریزه های نخستین خویش که ریشه در نخستندگی سرشت وی داشت، فرهنگ و تمدن را می آموزد.

فروید چنین نخستندگی را تنها در غرایز زیستی آدمی میبیند. برای نمونه میگوید، هاژمانی گشتن رفتار آدمی از زمانی می آغازد که وی وادار میشود به جای گذراندن زمانه روزانه در پیش همسرش (برای پوشش میل جنسی و عشق) به همیاری با دیگران در شکار بپردازد. اما یونگ گِردِ آنکه گفتار فروید را میپذیرد، فراتر از او بر این باور است که، آدمی در دوران زندگانی طبیعی خویش پیش از آغار زیست هاژمانی، هرگز همچون جانوری طبیعی نیست، بلکه چیزهایی میبیند و میشنود که به هیچ روی ریشه از غریزه ی ویژه-طبیعی نمیگیرند. او خوابهایی میبیند که هرگز رویکردی خودآگاهانه ندارند. آنها از هزارها سال زندگی ناخودآگاهانه سرچشمه میگیرند. همچنین آدمی در خود، میان ماده و روح دوگانگی میپندارد زیرا او دیگر میمون گذشته نیست. اما روند فرهنگیزگی با همه ی برتری هایی که بر زیستندگی گله ای انسانهای نخستین دارد، ناخرسندیهایی نیز در پی دارد. چنین پریشانیهایی، هرگز زاده ی تمدن نوین ما نیستند، بلکه در روند تمدن مند شدن، با آدمی پا به پا پیش آمدند. گرایشهایی چون فردگرایی های ناشی از خودآگاهی تک تک آدمیان که از هرگونه آزار روانی دیگری میتواند خلند بیشتری بر انسان بگذارد. ناخودآگاه انسان در گذشته برای رویارویی با چنین روان نژندیهایی راهکارهایی ناخودآگاه چو خود پیش بینی کرده است.

آدمیان در گذشته های دور با گِردِ هم آمدن در همایشهای پایکوبی گروهی در "مَگَه" ها یا همان گونه که امروزه در میان قبیله های نخست زیست آفریقایی میبینیم با گِرد آمدن پیرامون آتش از بی پناهی به آغوش گروه پناه میبردند؛ سپس با خوردن یا بوییدن گیاهان مستی آور یا بوهای چندش زا در خلسه ای همگانی فرومیرفتند تا بدین ابزار سرگردانی خویش در برخورد با گوناگونیهای پیرامون خویش را با فرونهشت روانی در گروه، یگانگی بخشند. به دیده می آید سرافشانی ها در رقص سماع میان درویشان ایرانی، بازمانده ی چنین آیینی از گذشته ی کهن ایران باشد.

اما انسانهای پرورده ی فرهنگ و تمدن ابزاری چون پایکوبی های همگانی و ... را در دست ندارد تا بتواند با خواستهای همسان گروه بزرگی از آدمیان روبرو شود. به وارون، انسان متمدن در ویژه گرایی و فرد اندیشی غرق است و همین ناتوانی در یکسان پنداری با پیکره ی هاژه، شوند گزینش "دین" در زندگی انسان نوین است.

«بیشتر ملتهای باستانی در شهریاری هایی زندگی میکردند که اساس آنها بر پایه ی پرهیزگاری سیاسی بود. هنگامی که پرهیزگاری آنها به بالاترین پایه میرسید، چیزهایی می آفریدند که ما امروز نمیبینیم و روانهای کوچک ما را دچار شگفتی میکند. پرورش آنها این برتری را بر ما داشت که هیچگاه بر آن، همستارگویی و نقد فرو نمی آمد. آنها در سالهای پایانی زندگی خود همان چیزها را میگفتند و میشنیدند و میدیدند و میکردند که در سالهای آغاز پرورش در او آغاز شده بود. امروز [سده ی 18م] ما پرورده ی سه پروش گوناگون و همستار با هم هستیم. پرورش پدران – استادان و پرورش هاژمانی. چیزی که در پرورش سومی به ما میگویند همه ی اندیشه های ساخته شده در پرورش نخستین به دست پدران را بهم میزند. بخشی از این پیشامد به شوند آن است که در میان ما خویشکاریها ی دینی و خویشکاریها هاژمانی دوگانه ای بودِش دارد که پیشینیان ما از آن آگاه نبودند (روح القوانین منتسکیو رویه 230)» ازین رو وی، زندگی نیاکانمان را خوشبخت تر از زندگی ما میداند.

درست به همین شوند است که سرگردانی و بی پناهی انسان امروز بیش از هر زمان دیگرست، چرا که بیش از هر زمان دیگر بر اجتماعی شدن کودک پای میفشارند، و او بیش از هر دوره دیگر زمان کمتری را با خانواده میگذراند. خانواده از وی گرایشها و اخلاقیات فرگشت گرایی (ایده آل) میخواهد که هاژمانِ کارکردگرا (پراگمات) با آن بیگانه است. پدر خانواده در جایگاه روحانی، همنوا با آیین دینی خانواده، از او پایبندی به اساسمندی الگوهای فرهمندانه و اخلاقی را خواستار است اما جامعه، کار گروهی در راستای هدفی همکارانه میخواهد و از او سود بیشتر را خواستار است. خانواده همگرایی میخواهد؛ جامعه همرنگی.

ایرانیان از دیرباز ساختمان دولت خویش را برپایه قدرت پدرانه ساخته بودند، ساختاری بر پایه اندیشه ی کدخدایی. کدخدا در اوستا و شاهنامه در معنای مدیر خانه- مدیر روستا- مدیر شهر- و پادشاه و حتا خدا به کار رفته است. از این رو خویشکاری هر کس در چنین سازمانی، از خانواده گرفته تا خویشکاری خدایی، تنیده در سازماندهی پدرسالارانه زنجیره ای یگانه میسازند. پدرسالاری، ساختاری است بر پایه ی سنت های کهن خاور که با اندیشه های نوین باختر زمین که خویشکاری پدر را تنها تا زمان بالندگی فرزند میدانند، متفاوت است. "پدر" در ایران زمین، تا زمان مرگ جایگاه خویش را در زنجیره ی کارکرد خانواده نگاهبانی میکند.
اما یونانیان کهن همچون فرزندان کنونی باختر، پایگاه اخلاق هاژمانی را بر پایه ی اخلاق خانوادگی سازماندهی نمیکردند. آنها برای بهره گیری از سود بیشتر، در رخدادهای اجتماعی میهن، اخلاقیات خانوادگی را زیر پا میگذاشتند، نمونه در جنگهای پلوپونزی میان اسپارت و آتن، دولت ایران توانست با رشوه دادن و خریدن سردمداران یونانی، سروری خویش را بر سر ایونیه جایگیر سازد، حال انکه هر یونانی در کودکی در خانواده می آموزد که نباید به میهن خویش خیانت کند. اما به وارون، ایرانیان اخلاقیات اجتماعی و دولتی را بر پایه اخلاقیات خانوادگی و فردی استوار کردند. زیرا از دید آنها نیک و بد، بن پاره ای یگانه و مطلق است که در هر رده ای از هاژمان که باشد با برداشتی یکسان از سوی همه روبرو خواهد شد. به گفته ی دیگر، در ایران، خواستهای خودآگاهانه ی اجتماعی در پیوستگی با خواستهای طبیعی و ناخودآگاه خانواده قرار میگیرد، شاید اکنون بتوانیم شوندی برای پاسخ رندانه کوروش به یونانیان بیابیم که گفت: من از کشوری که مردم آن در بازارش به هم دروغ میگویند نمیترسم. کوروش با دیدن اخلاقیات فاسد یونانیان در هاژمان به ناهمبستگی قومی آنها پی میبرد و لافشان را نشنیده میگیرد. به همین شوند، بازرگانی و پیشه وری در هاژمان گذشته ی ایران در نزد اشراف پیشه ای پست به شمار میرفت چرا که آدمی را وادار میساخت با پشت پا زدن به اخلاقیات خانوادگی دروغ بگوید.

در اندیشه ی ایرانی، اورمزد برای پیروزی بر اهریمن به یاری آدمیان میبالد. از یاوری کودک در خانواده خویش تا یاوری پادشاه در کشور. یاوری آدمیان در این نبرد در همه ی آستانه ها و خویشکاریهای هاژمان گستردگی دارد. در چنین کاری همه همکار هم هستند. مینه ی فره هم از آنجا پای میگیرد که جامعه نیاز به ویژه گرایی (تخصص) دارد. و هر خانواده در طبقه ای به خویشکاری میپردازد تا برسد به شاهی که خویشکاری اش در ایجاد دادگری و هماهنگی میان رده های گوناگون هاژمان است. در چنین ساختار اجتماعی، کودک همنوا با خواستها و اخلاقیات خانوادگی پای در جامعه ای میگذارد که او نیز همین چشمداشتها را از او دارد، پس کودک احساس تنهایی و سرگردانی نخواهد کرد زیرا خود را در زیستنگاهی سراسر یکپارچه و یگانه، تنها نمیبیند.

چنین شکافی را در اندیشه های باختر زمین [نه در واگویه های اخلاقی بلکه در گفتارهای ساختاری] نیز میبینیم. در جایی که هابز، خانواده های بزرگ و جداسر از دولتها را نیز دولت میخواند، لاک میان ایجاد ناخودآگاه نهاد سنتی خانواده و ایجاد دولت اجتماعی که صد در صد خودآگاهانه چهره میگیرد ناهمسانی میبیند. لاک سرشت طبیعی بشر را عقلانی میداند و پیرو آن خانواده ها را دولتهایی کوچک نمیداند.

به هر روی، جامعه باختر زمین، با همه دستاوردها و کامکاریها و حتی کوتاهی های خویش، دولت را همچون خدای مسیحی، ناظر بر آدمیان میداند و این تنها اوست که میتواند کودک را با جدا ساختن از خانواده، راهبه خویش سازد. رویکرد غربیان در زمینه آموزش در مدرسه و جامعه، که جدایی کودک از خانواده و در پی آن، شکاف میان ناخودآگاه سنتی و خودآگاه دیوانسالارانه را در پی دارد سرچشمه ی بی پناهی و سرگردانی کودک در دوران کنونی شده است.

اما پرسش اینجاست: آیا میتوانیم بر پایه آموزشهای کهن خویش، دولتی بنا کنیم که گرچه در ژرفنای خود اجتماعی است، اما هرگز از پداران و مادران نخواهد که فرزندان خود را بی سرپناه و سرگردان در دامان اجتماع بی اخلاق رها کند؟ آیا دولت فرهمند و نوین ایرانی، با دولت سکولار اما در ژرفا مسیحیِ باختر دگرگونه تر نیست؟

http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1166


ایران


مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: ایران بهشت ماست، ایران تنها بهانه ی بودن است.


اگر سر بسر تن به کشتن دهیم / از آن به کشور به دشمن دهیم

دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود

چو ایران نباشد تن من مباد / بر این بوم و بر زنده یک تن مباد


در باورهای ایرانیان باستان نیمکره ی بالایین زمین به هفت پاره بخش میشده است. پاره ای که به اندازه ی همه شش پاره ی دیگر بود در میان، و شش پاره ی دیگر پیرامون آن بودند. نام پاره ی مهم میانی خونیرس بود. در باختر آن سَوَه در خاور آن ارزه، دو پاره ی جنوبی فرَدَدَفش و ویدَدَفش و دو پاره ی شمالی وروبرشن و وروجرشن خوانده میشدند. از این هفت کشور گیتی، "ایران" در میانه ی جهان در خونیرس جای دارد.

برای آن دسته از ایرانیان نواندیش که خودآگاهی ملی و ملیت گرایی را ارمغان باختر در سده های کنونی میدانند بخشی از نامه ی "تَنسَر" موبدان موبد ایران در پاسخ به خرده گیریهای گشنَسب فرمانروای تبرستان بر سیاست ملی اردشیر پاپکان، را نمونه می آورم تا بدیشان اثبات شود خودآگاهی ملی در ایران دیرزمانی هستی داشته است. تنسر در این نامه، ایران را به سر و ناف و کوهان و شکم کره ی زمین همسان کرده است و با شودنهایی که می آورد، میخواهد اثبات کند ایران بهترین جای زمین و ایرانیان بهترین و برترین مردمان روی زمین اند:

«اما ایران، میان زمینهای دیگر و ناف زمین است؛ و مردم ما نیکوترین باشندگان و برترین آنها. یزدان، سوارکاری ترک و زیرکی هند و خوبکاری و صنعت روم، همه را در مردم ما آفریده است.... هر هزار مرد از لشکریان ما پیش بیست هزار تن از جنگاوران دشمن ما "با اینکه هیچگاه آغازگر جنگ نیستیم" پیروزی می یابد.... (کتاب شاهنامه فردوسی و فلسفه ی تاریخ ایران- استاد مرتضی ثاقب فر)»

در شاهنامه نیز چنین خودآگاهی ملی را در پاسخ کیقباد به پشنگ تورانی به آشکارا میبینیم:

چنین داد پاسخ: که دانی درست / که از ما نبُد پیشدستی نخست

ز تور اندر آمد نخستین ستم / که شاهی چو ایرج شد از تخت کم

نظامی گنجوی این خودآگاهی را به زیبایی می سُراید:

همه عالم تن است و ایران، دل / نیست گوینده زین قیاس خجل

چون که ایران دل زمین باشد / دل ز تن بِه بود، یقین باشد

شاعر والاتبار ما بیگمان هرگز اوستا نخوانده است، چرا که نیاکان موبد وی در دوران ساسانی نیز اوستا میخواندند اما معنی آن را به خوبی آنچه ما اکنون میفهمیم، نمیفهمیدند.

در جایی دیگر نیز میسُراید:

ترکی صفت وفای ما نیست / ترکانه سخن سزای ما نیست

آن که از نسب بلند زاید / او را سخن بلند باید



خاقانی شروانی نیز هنگامی که از ویرانه های تیسفون میگذرد با دیدن بزرگی درگذشته ی ایران زمین افسوس میخورد و میسراید: هان دل عبرت بین از دیده عِبَر کن هان / ایوان مدائن را آیینه ی عبرت دان

خیام نیشابوری نیز با افسوس میگوید:

آن قصر که جمشید در او جام گرفت / آهو بچه کرد و روبه ارام گرفت

بهرام که گور میگرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور، بهرام گرفت؟!



در کاخهای ویران شده ی نامداران سرزمینمان ایران میتوان هزاران هزار چشمه جاری دید. میتوان فریادهای دادگستر آنها را شنید و تنهایی را از یاد بُرد (اُرُد بزرگ). اما ریشخندسازان و روشنفکران این مرز و بوم در چند دهه پیش که متاثر از آموزه های مارکسیسم شوروی بودند به وارونِ شاعرانِ و اندیشه ورانِ کهن این مرز و بوم که با دیدن ویرانه های ایران بر دادگستری ایران باستان افسوس میخوردند، برای مردم بازگو کردند که ناله ی بردگان و ستمدیدگان دفن شده زیر دیوارهای کاخ های کهن ایران را شنیده اند، سپس اشک ریختند و خود را به سفلگی زدند. اما دریغ انکه نمیدانستند، "آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد. عشق به میهن نشان پاکی روان آدمی ست (اُرُد)"، چیزی که از آن بی بهره بودند.

نکته ای که چنین روشنفکرانی نمیدانستند، این بود که پایستگی ایران به هر شیوه در تاریخ باید ماندگار بماند. حتا هنگامی که در زمان قاجار ایران پایمال سم ستور روس و انگلیس شده یکی از بزرگترین ایران شناسان باختر کنت دوگوبینو مینویسد: "ایران تا همیشه پابرجا خواهند ماند اما گویی این ملت بزرگ به موجب قراردادی معنوی و رازآمیز با هم پیمان بسته اند، در روبرو نیکو برخورد کنند و در پشت سر دروغ بگویند". گوبینو با هوشمندی دریافته است، آن بزرگمنشی های ایرانی که در روزگار سربلندی ایران شوند برتری ایرانی بر دیگر آدمیان شده است، اکنون نیز باید تکرار شود، حتا به بهای تقدس پیشگی و تعارفات ظاهری، تا شیرازه ی این کشور بزرگ تا همیشه پابرجا بماند. پیوستگی میان ایران و ایرانی در درازنای تاریخ مایه ی رشک نیز بوده، چنانچه سرپرسی سایکس کارگزار استعمار انگلیس با خشم میگوید: "نمیدانم چرا هر ایرانی مفلوک، آنقدر به بیابانهای ناتوان در کشت و خاک نابارور خویش میبالد؟!"

روزی سربازان کوروش از وی خواستند به شوندِ سروری وی بر همه جهان، ایرانیان را در جایی خوش آب و هواتر از ایران جایگیر کند، کوروش با مهربانی پاسخ داد: "هرگز، اگر در ایران به سختکوشی آموزش داده نشده بودیم و با زمینهای سنگلاخی آن خوی نگرفته بودیم، از کجا میتوانستیم سرور جهان باشیم؟"

همگام با گفتار کوروش؛ ایران یگانه کشوری ست که سرزمین وی با مردم آن در پیوستگی تو در توی اسطوره ای قرار دارد. کجاست آتن و اسپارت، و کجاست مصر با فراعنه اش؟ بارها و بارها در یورش ترک و تازی و مغول، ایران تهی از مردم شده، حتا نامش را نیز عوض کرده اند اما ایران ایران مانده است. از این رو "ایران تنها بهانه ی بودنِ ماست". تازیان در هنگام یورش به اهورابام ایران، هنگامی که به اهواز رسیده بودند، میپنداشتند به بهشت وعده داده شده در قرآن رسیده اند، اگر آن سیاه اندیشگان سیاه دیده ایران را چنین نیک روز دیده اند، چه کسی شک خواهد کرد که "ایران بهشت ماست"؟

ارد بزرگ میگوید: ایران سپیده دم تاریخ است...

«با امپراتوری ایران، نخستین گام را به پهنه ی تاریخ پیوسته میگذاریم. ایرانیان نخستین قوم تاریخی هستند؛ ایران نخستین امپراتوری از میان رفته ی تاریخ است. در حالی که چین و هند در وضعیت ثابت مانده اند و تا روزگار ما همچنان به شیوه ی طبیعی و گیاهی زیسته اند، تنها ایران میدان آن رویدادها و دگرگونیهایی بوده است که از زیستن سخن میگوید.... اگر امپراتوریهای چین و هند در تاریخ برای خودشان جایگاهی داشته اند تنها از دیدگاه خودشان بوده است؛ ولی از ایران است که نخست بار آن فروغی که از پیش خود میدرخشد و پیرامونش را روشن میکند سر بر میزند.... از دیدگاه سیاسی، ایران زادگاه نخستین امپراتوری راستین و حکومتی کامل است که از عناصری ناهمگن فراهم می آید. امپراتوری ایران، همچون امپراتوری گذشته آلمان و سرزمین پهناور زیر فرمان ناپلئون، امپراتوری به معنای امروزی این واژه بود؛ زیرا از کشورهای گوناگونی فراهم می آمد که هر چند به شاهنشاهی ایران وابستگی داشتند اما فردیت و عادتها و قوانین خود را حفظ میکردند (کتاب فلسفه ی تاریخ - هگل)»

در اندیشه ی ایرانی، واژه ی "مرد" در چم "مردنی و میرا" است در حالی که واژه ی "زن" از "زیستن و زندگی" ریشه گرفته است. شاید به همین شوند است ایرانیان در درازای تاریخ "ایران" را چون مادر خویش دوست دارند. چون ایران زیستندگی زن گونه ی خویش را تا ابد پایسته میداند. دید مردم ایران به کشورشان دیدی ناموس پرستانه است. نکته ی شگفت اسطوره ای در اینباره پیوند جم و جمک با آسمان و زمین ایران است. در اسطوره های کهن ایران جمشید خدای آسمان و جمک خواهر وی خدای زمین اند(چون نمونه ی گایا و اورانوس) که از پیوند میان آن دو فرزندان ایران زمین زاده میشوند. ضحاک پس از آنکه جمشید را شکست میدهد، به گونه ای نمادین جمک را (که در شاهنامه به کالبد شهنواز و ارنواز درآمده است) به شبستان خود میبرد و به او جادویی می آموزد، با این معنا که مام میهن را از آن خویش کرده است و در پایان روزگار ضحاک، پیروزی فریدون زمانی قطعی میشود که جمک را از شبستان ضحاک به آغوش خویش میکشاند.

میهن پرستی همچون عشق فرزند است به مادر (اُرُد بزرگ)

برای آن دسته از "واپسین ایرانیان" که به مرام ها و آرمانهایی چون جهان میهنی، سوسیالیسم، مارکسیسم، آنارشیسم و ... باور دارند و اندیشه ی خویشتن را با میهن پرستی در همستاری میبینند، گفته ای از ارد بزرگ را هدیه میدهم:

ارد بزرگ میگوید: «میهن دوستی دسته و گروه نمیخواهد! این خواستی است همه گیر که اگر جزین باشد باید در شگفت بود. سرافرازی کشور بزرگترین خواست همگانی ست. به آنهایی که میگویند اُرُد عشق نمیشناسد بگویید او هم عاشق شد! ...... یکبار و برای همیشه عاشق میهن پاکش "ایران" ........».


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1167


فرهمندی



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com




ارد بزرگ میگوید آدمهای فرهمند به نیرو و توان خویش باور دارند


همی تافت ز او "فر" شاهنشهی / چو ماه دو هفته ز سرو سهی

به "فر" جهاندار بستش میان / بر گردن برآورد گرز گران

کمر بست با "فر" شاهنشهی / جهان گشت سرتاسر او را رهی (فردوسی بزرگ)


با واژه ی "فره" نخستین بار در اوستا آشنا میشنویم و در سرچشمه های پهلوی و نیکونبشتار فردوسی پاکزاد با آن خوی میگیریم. گفتار درباره ی فره میتواند نهند کتابی سترگ باشد. از این رو در کوتاه نبشته ی روبرو نمیتوان بونده آن را پرداخت کرد.

فره در زبان پهلوی Xvarrah، در فارسی میانه پهلوی Farrah در چم نیکبختی، شکوه و درخشش است. "فره" نیروی کیهانی و ایزدی نیز هست. در اوستا از دو گونه فره نام برده شده است؛ یکی "فر ایرانی" یا "ائیریانِم خوَرنَه" و دیگر "فر کیانی" یا "کوائینیِم خوَرنَه". در بندهای یک و دو از "اشتاد یشت" آمده که فر ایرانی از ستور و رمه و دارایی و شکوه برخوردار است و بخشنده ی خرد و دانش و در هم شکننده ی ناایرانیها است. در "زامیاد یشت" نیز آمده است که چگونه فر ایرانی نوبنو، از آنِ ناموران و پادشاهان و پارسایان گردید و آنان از پرتو آن رستگار و کامروا شدند. این فر همیشه از آنِ ایرانیان بوده و تا پدیداری سوشیانت و دامنه ی رستخیز از ایران روی برنخواهد تافت.. ایرانیان پس از اسلام فره را با "روان" به نادرستی یکی دانسته اند.

به هر روی، فره از آغاز باشندگی انسان با وی بوده است، با او به شکار میرود و او را شاهنشاه رمگان میسازد.

"فره" آن نیروی مینوی است که فرد را توانا میسازد فراتر از هستی و توانایی خویش دست به انجام اَبَرکارها بزند و با این کار خویشتن را در گروه خود ویژه سازد.

فرهمند در آغاز تاریخ، کسی بوده که در تنگناهای نخستین زندگی آدمی، با نیروی جان و روان خویش راهگشای سختیها بوده است. او یک شکارچی، یا یک پزشک بوده که آدمی نخستین را از شر درندگان و خشکسالی و بیماری رهانیده است.

فره در ایران (به ویژه در شاهنامه) نیز سرگذشتی همسان با تاریخ آدمی دارد. کیومرث و هوشنگ و تهمورث زینوند راهبری فرهمندانه ای بر زیردستان دارند. آنها ازین رو فرهمندند که نیازهای نخستین آدمی را توانسته اند به خوبی برآورده کنند. کیومرث و هوشنگ (در چمِ سازنده خانه خوب) خوراک و پوشاک و خانمان و آتش را به ارمغان می آورند. تهمورث نیز در جنگ با دیوان، رامش و امنیت همچنین دبیره و نوشتن را ارمغان میدهد. آنها فرهمندند ازین رو که "به نیروی خویش باور دارند" آنها همانند نیاکان نخستینشان سیماچه(ماسک) ای به چهره میزنند و "من" خود را برای یاوری قوم خویش گسترش میدهند.

گونه ای دیگر از فرهمندان، شکارچیان و جادوگران قبیله بودند که با زدن سیماچه شیر به چهره، به شکار میپرداختند، نه اینکه به شیر بودن وانمود کنند، آنها واقعا باور داشتند که شیر هستند. آنها نخستین خودآگاهانند.

فرهمندی جنگاوران، همیشگی نبوده است، چرا که در روزگار آشتی نیازی به جنگجویان نبوده است، به همین شوند شاید فرهمندی پادشاه و پیرو آن سامانه ی شاهنشاهی در ایران از زمانی رسمی و روزمره میگردد که آریاییان بر دیوان جنگجو چیره میگردند و به همین شوند کشور نیاز به جنگجویانی همیشگی پیدا میکند تا رایش و نظم را در جامعه برقرار سازند . یعنی در زمان جمشید..

البته فراموش نکنیم در سرزمینهایی که چهره روشنی از خداوند دارند، فره، ارمغانی ایزدی به شمار می آید. و همین نکته موجب گمراهی بسیاری از پژوهشگران نوین ایران گشته است. آنها میپندارند فرهمند با زور بر مردمان چیره گشته و از برای نگاهبانی از جایگاهش، باشندگی خود در پایگاه رهبری را به خداوند نسبت میدهد... و به نادرستی نمونه هایی می آورند در حالی که حقیقت به وارون اندیشه ی آنهاست. فرهمند از آن روی فرهمند است که برترین قوم خویش در راهبری است، گرچه فرمانروایی او بر مردمان از حق حاکمیت مردم زیردست وی چنانکه در الگوی باختریان است شالوده نمیگیرد اما او اگر نتواند خویشکاری اش در برآوردن آرزوها و خواسته های مردم را به سرانجام برساند، دیگر فرهمند نیست. همچنین فرهمند اگر بیدادگری کند، فره اش از وی جدا میگردد. همچون جمشید و کاووس که فر از آنها سه بار میگسلد. یا نوذر که راه بیدادگری میپوید و مردم بر وی میشورند.

دیدگاه خوب مردم بزرگترین پشتیبان برگزیدگان است (اُرُد بزرگ)

فره و فرهمندی در اندیشه ی ایرانی با آنچه در باختر بدان "کاریزما" میگویند تفاوت بزرگی دارد. در حالی که در باختر زمین "فره" را چونان نیرویی شگفت آور اما بی هیچ بارِ اخلاقی نیک و بد میشناسند، در ایران، فرهمندی بارِ اخلاقیِ نیک دارد. به گفته ی دیگر؛ در فلسفه ی باختر، ماکس وِبِر حتا دزدان دریایی را گونه ای از فرهمندان میشمارد چرا که آنها توانسته اند فراتر از پیروی از سنت و دیوانسالاری، دست به انجام کارهای قهرمانی بزنند. اما در اسطوره های ایران آمده است هنگامی که فره سه بار از جمشید به پیکره ی مرغی (وارَغنَ) گریخت، ضحاک و افراسیاب بدکردار هر چه تلاش کردند نتوانستند آن را بدست آورند.

یا این که در فرهنگ باختر، نمونه فره را در افرادی میتوان دید که با جذبه ی سخنان خویش گروهی را گِرد آورد بر آنها فرمانروایی میکنند. این در حالی است که در ایران فره تنها از آنِ کسانی خواهد بود که با داشتن نژاد کیانی و با انجام کردارهایِ بسیار نیک از سوی مردم و ایزد فره بدو داده شود.

اُرُد بزرگ همنوا با اندیشه ی ایرانی به درستی بر این باور است که "فرهمندی به توش و توان آدمی بستگی دارد". زیرا فرهمندی فرمانروا، نهادی برای مشروعیت همیشگی وی نیست. به وارون مشروعیت دیوانسالارانه یا سنتی که آدمی را برای همیشه در یک جایگاه نگه میدارند، انسان فرهمند برای آنکه جایگاه خویش را از دست ندهد، نیاز به اثبات هر روزه و همیشگی خود دارد، و هنگامی که یک بار نتواند خویشتن را اثبات کند، از دید مردم او دیگر فرهمند نیست. به همین شوند:

"آدمهای فرهمند و خودباور به دنبال کف زدن مردم نیستند، آنها به شکوه و ارزش کار خود باور دارند (اُرُد بزرگ)" زیرا نیروی آنها برآمده از خویشتنِ خویشتن است نه در کف زدنها و انگیزشهای آنیِ فرودستان.

در ایران کهن، فره با خویشکاری هر کس نسبت نزدیکی داشته است. فره ی هرکس، میزان بَوَندگی وجود اوست. این برای دینیاران برتریهای دینی، برای رزمیاران برترین هنرهای جنگی و برای کشاورزان بارور کردن زمین بوده است. در این راستا خویشکاری فرمانروای کشور در این هماهنگی و دادگری میان رزمیاران و دینیاران و کشاورزان میباشد. از آنجایی که فرمانروایی که دروغ میگوید، نمیتواند دادگری و هماهنگی میان طبقه های یاد شده را به وجود آورد، ارد بزرگ بر این باور است که: "فرمانروایی که دروغ گفت فره و شکوه خویش را به خاک سپرد"


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1168

شورش



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : شورشهای آدمیان ، با بسامدهای پر توان کیهانی خیلی زود به سامانه درست خویش باز می گردد


اندیشه ی وجود "قانون جهانی"، بن مایه ای جهانی دارد. مسیحیان، هندیان، ایرانیان و دیگر ملتها به وجود چنین قانونی باور دارند. برای نمونه، " دارما در سنت هندو نظام اخلاقی و جهانی ست و مفهوم فضیلت و عدالت و شریعت و قانون و آیین و حتی مذهب و دین را دربردارد. " (ویکی پدیا) ..... در میان کهن بومهایی که به هستی چنین قانونی باور دارند، چیستی و چگونگی این قانون بنا بر چندی و چونی دبستان فلسفی ای که از آن برآمده دگرگونه است.
در اندیشه ی ایرانی، جهان، "داد" یا قانونی دارد که گیتی را در ویژه-راهی همسو با فلسفه ی هستی شناسی ایرانی به روند می اندازد. نام این قانون، "اشا" یا "اردیبهشت" است. "اشا" آن نیروی مینوی است که مرز میان نیک و بد را پردازش میکند و کنش بدی را با واکنش بدی، کنش نیک را با واکنش نیک پاسخ میدهد. "اشا" نگاهبان و ضامن پایداری همیشگی نیکی در جهان است. مینه ی "اشا" از پس هزاره ها به فرهنگ کنونی ایرانیان نیز راه پیدا کرده است.
مولانا میگوید::: این جهان کوه است و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا/
ضرب المثل::: گندم ز گندم روید، جو ز جو
یا سقراط در مناظره اش با ثراماخوس، "اینکه بدی را بدی پاسخ دهیم، نیکی را با نیکی" را از اخلاقیات خشایارشا دانسته است.
شورشهای آدمیان، چه، نشانه ای از آشوبش روانی مردم پس از دوره ای درونریزی و خودخوری ستم باشد و چه هرگونه واکنشی در برابر کنشی آلوده به نیکی یا بدی، به هر روی میتواند تاثیری به سزا در به هم ریزی نظم یا نوآفرینی آرایشی نوین داشته باشد. خواه از دید باختریان، به این شورش، چهره ای مادی عاری از اخلاق بدهیم، خواه بر اساس فلسفه ی اشایی، این آشویش را با نمایه ای "نیک و بد اندود" به چهره بیاراییم.

در فلسفه و ریاضیات باختر، "بسامد پرتوان کیهانی" ناشی از شورشهای آدمیان را میتوان به بهترین گزارش در نظریه ی "تاثیر پروانه ای" (Butterfly effect) دید با این گفتار که : [اگر پروانه ای در نقطه ای بال بزند، کنش وی میتواند، توفانی را در چین در پی داشته باشد]
اما از آنجا که اندیشه ی ایرانی از همان آغاز با نیک و بد آمیخته است، نظریه ی "تاثیر پروانه ای" هرگز نمیتواند بی گوارده شدن در بزاق نیک و بد اخلاقی، به گوارش اندیشه و روان ایرانی برسد، آنهم در جایی که تنها گفتگو از بال زدن پروانه ای نیست، بلکه سخن از شورش آدمیان در میان است. بی گمان در نزد فرد ایرانی پر بیراه نیست اگر این آشوبش بر اثر جنگ کیهانی یا زمینی میان نیک و بد درگرفته باشد... شاید خون سیاوشی ریخته شده باشد که بر اثر آن جهانی به خروش آمده است. (گفتار سیاوش به پیران ویسه که اگر کشته شوم: جهانی ز خون من آید به جوش) و این جوشش و شورش "به سامانه درست خویش" باز نمیگردد، مگر آنکه رستم آبادبومی چون توران را ز بیخ و بن برکند و خون پسر بیگناه افراسیاب را، چون سیاوش بریزد. اینجاست که "اشا" آن بزرگ قانون اخلاقی گیتی دست به کار میشود و:
شورشهای آدمیان [را]، با بسامدهای پر توان کیهانی [اش] خیلی زود به سامانه درست خویش باز می گرد[ان] د
از همین روست که زرتشت با اقتدار میسراید::: [راه در جهان یکیست و آن راه راستیست] چرا که "اشا" ضامن پایداری همیشگی راستی است و همه ی آشوبش ها را هرچند بد، به سوی نیکی، هوده میبخشد


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1169

صوفیگری



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: فرمانروایان، اگر خوبی صوفیانه داشته باشند، همواره دشمنان سرزمین خویش را افزون نموده و گستاخ تر میکنند

خوبی چیست و خوبی صوفیانه چه؟ در آغاز بایاست بدانیم که "خیر و خوبی" معنای یکسانی با "نیکی" ندارند. به گفتار دیگر، اگرچه خوب و نیک هر دو، بار اخلاقی دارند، "نیکی" از اخلاق مطلق و مثالی [ایده آل] سخن میگوید در حالی که "خوبی" از هرآنچه مردمان آن را نیک میدانند! (جدا از دیدگاه معنایی زبان فارسی که در آن، "خوب" در معنای "زیبا" به کار میرود نه در چم "نیک").

واژگانی چون خیر و شر، گزارشی است از نگرش مردمان هر سرزمین به نیک و بد "مثالی" [چهره مینوی هر چیز] باشنده در اندیشه شان. ازین رو، پرداختن ارد بزرگ، به گزاره ی «خوبی صوفیانه» نباید ما را به این پرسش وادارد که اگر در اندیشه ی ناب ایرانی و پیرو آن در اندیشه ی ارد بزرگ، زندگانی نیازورزانه ی صوفیان، "بد" به شمار می آید، به کار بردن قید "خوب" برای آن از چه روی است؟

چرا که در اندیشه ی هندیان و ایرانیان گنوستیک باور چون مانی، زندگانی صوفیانه، خیر و خوبی است، گرچه چنین زندگانی ای، "نیک مثالی" از دیدگاه زرتشتی و دیدگاه ارد بزرگ نیست.

نکشتن جانوران آزاردهنده و خرفسترگان از گونه ی اخلاقیات صوفیانه است. یا این گفته مسیح که "اگر بر گونه چپت سیلی زدند، گونه ی راست را هم سوی او کن":

نبینی که عیسای مریم چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت؟

که پیراهنت گر ستاند کسی / میاویز با او به تندی بسی

و گر بر زند کف به رخسار تو / شود تیره زان زخم دیدار تو

مزن همچنان تا بماندت نام / خردمند را نام بهتر ز کام

زاهدان و صوفیان، از هرگونه جنگ و پایداری و فرادستی بیزارند، ازین رو در درازای تاریخ، هندیان، هرگز نتوانسته اند دولتی بزرگ و قدرتمند بساختارند. به وارون، ایرانیان که در دل زمین جای دارند، نه همانند باختریان، آزورز و درازدست بوده و نه همچون هندیان، نیازورز و زیردست. آنان فرزندان ایرج اند. میانه رو هستند. ایرج نه همانند سلم(سرمتیان-باختریان) است و نه همانند تور(ترکان-خاوریان)...

در جنگی که میان سه فرزند فریدون و اژدها (فریدون برای آزمودن فرزندان خویش به پیکر اژدها در می آید) در میگیرد

سلم بی اندیشه میگریزد: سبک پشت بنمود و بگریخت زوی / .....

تور بی اندیشه یورش می برد: میانین برادر چون او را بدید / کمان را بزه کرد و اندر کشید

اما تنها ایرج است که در آغاز می اندیشد و سپس می تازد:

دگر کهترین مردِ با سنگ و چنگ / که هم با شتاب است و هم با درنگ

ز خاک و ز آتش میانه گزید / چنان کز ره هوشیاری سزید



و اما ایرج، آنگاه که به فرمانروایی ایران می رسد، در برابر بیشی جویی برادران آزورزش، روی به منش صوفیانه می آورد، فریدون به وی پند میدهد که:

بدو گفت شاه:ای خردمند پور / برادر همه رزم جوید، تو سور؟

تو گر پیش شمشیر، مهر آوری/ سرت گردد آشفته از داوری

تو گر چاشت را دست یازی به جام / وگرنه خورد، ای پسر! بر تو شام

ایرج در پاسخ میگوید:

دل کینه ورشان به دین آورم / سزاوارتر زآنکه کین آورم

و با برادران نمی آویزد، بلکه در حالی که دو سپاه تور و سلم پیشوایی او را میپذیرند نیازورزانه به درگاه تور رفته و به او میگوید:

من ایران نخواهم، نه خاور، نه چین / نه شاهی نه گسترده روی زمین

بزرگی که فرجامِ او تیرگیست / بر آن مهتری بر، بباید گریست

سپهر بلند ار کشد زین تو / سرانجام خشت است بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر / کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

مرا با شما نیست ننگ و نبرد/ دلت را نباید بدین رنجه کرد

زمانه نخواهم به آزارتان / و گر دور مانم ز دیدارتان

جز از کهتری نیست آیین من / "مباد آز و گردنکشی دین من"

بدبینی ایرج به زندگانی و دید صوفیانه ی وی به فرمانروایی و نیازورزی بی اندازه او پیش برداران، تا جاییست که حتا در برابر کشته شدن به دست تور، پایداری نمیکند بلکه پیوسته او را پند میدهد که

مکن خویشتن را ز مردمکشان / کز این پس نیابی خود از من نشان

یا:

مکش مر مرا کت سرانجام کار / بپیچاند از خون من کردگار

بسنده کنم زین جهان گوشه ای/ به کوشش فراز آورم توشه ای

مکش مورکی را که روزی کش است/ که او نیز جان دارد و جان خوش است

جهان خواستی؛ یافتی؛ خون مریز! / مکن با جهاندار یزدان ستیز

و بدین گونه، رفتار اوی، شوند گستاخ تر شدن دشمن بداندیش میشود تا جایی که صدها سال جنگ ایران و توران را در پی می آورد.

فروتنی در برابر گردنکشان اشتباه بزرگی است، چرا که این کار آنها را گستاخ تر و بی پرواتر مینماید. آنهایی که آمادگی برای پاسخگویی به تجاوز دشمن را با گفتن این سخن که: "جنگ بد است و باید مهربان بود، درگیری کار بدیست" را رد میکنند، ساده لوحانی هستند که خیلی زود در تنور دشمن خواهند سوخت (اُرُد)

اگر ایرج، پند فردوسی را میشنود که می نهیبد:

که گر نامِ مردی بجویی همی / رخ تیغ هندی بشویی همی

ز بدها نبایدت پرهیز کرد / که پیش آیدت روز ننگ و نبرد

زمانه چو آمد به تنگی فراز / هم از تو نگردد به پرهیز باز

"چو همره کنی جنگ را با خرد / دلیرت ز جنگاوران نشمرد

خرد را و دین را رهی دیگر است / سخنهای نیکو به بند اندر است"

و در پیرو گفت پدر خردمند خویش، فریدون، به جنگ برمیخاست، تور، بیشی جویی را به کنار مینهاد،

چرا که آزورزی، گونه ای ناباوری به خویشتن و ناخویشتنداری است. ازیرا درازدست، در برابر فرادستی ابرمرد، فرومیهلد و خویشتن را می بازد زیرا نیروی وی از درون نمیجوشد، او خود باور نیست، او خشم زاده ی مرگ را به بیرون از خویش فرامیفکند. اما بسنده است که این ناتندرست، در برابر خویش، نیازورزی (خوبی صوفیانه) ببیند، درنده خوتر گشته، آزورزی را دوچندان خواهد کرد.

نیامدش گفتار ایرج پسند / نبُد راستی نزد او ارجمند

سخن چند بشنید و پاسخ نداد / همان خشم بودش، همان سرد باد

یکی خنجر از موزه بیرون کشید / سراپای او چادرِ خون کشید

نمونه ای دیگر از "خوبی صوفیانه"، کردار سیاوش شاهزاده و پهلوان ایرانی در برابر افراسیاب تورانی است.سیاوش پهلوانی است ستبر بازو، اما در هنگام کشته شدن، به جنگ برنمیخیزد.

صوفیگری یکی از کهن الگوهای مردان این مرز و بوم است که بارها و بارها در تاریخ ایران اندیشه ی خویش را بر ذهن ایرانیان بار گردانیده است.

چه نیکوست که فرمانروایان به جای "خوبی صوفیانه" چنگالی نیرومند از "نیکی مردانه" داشته باشند.


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1170

بزرگان



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: همرنگ با دیگر کسان شدن، باور هیچکدام از بزرگان نبوده است


همرنگ شدن با جماعت از گونه راهکارهایی است که فرهنگ نازای ایران در این چند سده، باشندگانش را به آن راهنمون میکند. نخستین پرسش این است که همرنگ شدن با دیگران در برابر ناهمرنگی چه سودی در پی دارد و چرا بدان راهنمایی میشود؟ پیوستگی و یکپارچگی و باشندگی همیشگی در تاریخ، آنهم در جایی که سخن از سرزمینها، کشورها، اقوام، گردهم نیروهای انسانی بزرگ، در میان است، نیازمند نیرویی نوزا و آفرینش همیشگی است تا نهاد [تز] نابونده گذشته را با پادنهادی[آنتی تز] نو بیازماید و سرانجام با همنهادی [سنتز] نوین دست به آفرینش نو بزند. ازین راه سنتهای گذشته گوشه ای از پویایی خویش را به آیندگان میسپارند. حال اگر جامعه ای به نازایی فرهنگی دچار آید ولی همچنان بر پیوستگی تاریخی اش پای بفشارد، ناچار است پایداری شیرازه ی خود را بر اندیشه ی آدمیان زنجیره سازد. به گفته ی دیگر، در سرزمین نازای فرهنگی، برای از هم نپاشیدن شیرازه ی کارها، باید به مردم بیاموزند که "خواهی نشوی رسوا/ همرنگ جماعت شو". چرا که ناهمرنگی با اجتماع نازا، گونه ای عدم امنیت روانی به بار می آورد که دشمن پیوستگی اجتماعی است. همرنگ شدن با اجتماع، به فرونهشت روانی می انجامد. برای نمونه "نجس ها" یا پن هستیان (مردم طبقات پایین تر)، یا اعضای آن دسته از گروه های میهنی یا نژادی که در هاژه بدانها کم بها داده میشود، خود را با پایگاه هاژمانی خویش همسان میپندارند. چرا که نمیتوانند در ورای مرزهای کرانه مند شده به دست سنت، رشد یابند. آنها با غرق شدن در شورمندی توده ها قدرت را تجربه میکنند. آنها از انگشت نما شدن میترسند و در حالی که تشنه ی قدرتند [چه بسا بیش از رهبرانشان]، انگیزه ی خویش را، با همرنگ شدن با اجتماع پنهان میسازند. این دسته از آدمیان با غرق شدن در شورمندی جذبه وار خویش با کمک مذهب و اهرمهایی چون عذاب وجدان به جنگ بزرگان رفته، اخلاق بزرگمنشان را با پستی خویش می آلایند. اینان بردگانند. زیرک مردمانی فرودست، چون یهودیان که کینه ی خود را از آستین "محبت" به در آوردند. روم را به زانو زدند، با به صلیب کشیدن مسیح [از دیدگاه نیچه] و ازینجاست که مسیحیت، سوسیالیسم و دموکراسی مسیحی، زاده میشوند و در برابر پادشاهی و شهریاریهایی شالوده گرفته از والاتباری سنگر میگیرند.
به وارون، والاتباران با به ارمغان آوردن اندیشه های نو، پایستگی فرهنگی سرزمین خویش را پشتیبانی میکنند. برای نمونه زال را میتوان الگو گرفت. هنگامی که منوچهر و سام از خواست زال در به زنی گرفتن رودابه آگاهانیده میشوند؛ رای به جنگ با مهراب و نابودی کابل میدهند شاید از پیوند چنین پهلوانی با چنان نژادی (مهراب از نژاد ضحاک) دیوزاده ای نزاید که کام بر ایرانیان سیاه کند، اما میبینیم که زال با فرهیختگی و فرهمندی تن به خواست آنان نمیساید، همرنگ با اندیشه ی سام نمیشود و در پایان کام دل از رودابه میگیرد. از پیوند آن دو، بزرگترین پهلوان تاریخ ایران، رستم، زاده میشود. یکی از ایراداتی که پسامدرن گرایان به مدرن گرایان میگیرند این است که دموکراسی، خواستار یکسانی و همرنگ شدن با دیگر کسان شدن است، او بزرگزادگی را تاب نمی آورد و برتنی و فرادستی را به ریشخند میگیرد... او میخواهد که همه یکدست شوند......


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1171

ریش سفید


مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : گِره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمی شود ، به یک نگاه و یا ندای ریش سفیدی گشاده می گردد .


درد ارد بزرگ از دیوانسالاری مرکزگرا [گره هایی که به هزار نامه دادگستری باز نمیشوند]، در گزاره ی بالا به پیشنهادی گره گشا [باز شدن گره با ندای ریش سفید] راه میگشاید.... از آغاز تاریخ، ایرانیان، گره سختی های زندگی را به دست ریش سفیدان باز میکردند. ریش سفیدان خردمندان قوم بودند که بر اساس فرهمندی و کارایی و نه سنت "برتری بر پایه سن بیشتر" برگزیده میشدند. به گفته هرودوت، دیااکو، نخستین تن از زنجیره ی ریش سفیدان گره گشای تاریخ [نگاشته شده] ایران است که داستان برگزیده شدن وی به داوری و سپس شاهی را همگان میدانند. هنداد ریش سفیدگری ویژه ایران نیست و در جای جای زمین نشانه هایی از آن را میبینیم. بزرگترین نمونه زنده آن در خاور ایران بزرگ [افغانستان کنونی] با نام نشست "لویی جرگه" تا دهه ی پیش پابرجا بود. همچنین نشست های همسان دیگر چون ریش سفیدان اسپارت و ......
نمونه گزینش آگاه و خردمندانه ی ریش سفیدگری را نخستین بار در زمان هخامنشی میبینیم. در جایی که دیوانسالاری مرکزگرای هخامنشی میتواند برای همه جهان نسخه ای یگانه بنویسد و بر بایدهای و نبایدهای اخلاقی، دیوانی، مدیریتی یکسان برای همگان پای بفشارد، شاهنشاه از نگرشی "چندگانه گرا" (پلورال) بهره میبرد و ساتراپهای 28 گانه ایران را در انجام آیینهای دیوانی؛ اخلاقی، مدیریتی آزاد میگذارد، به شرط پیروی سیاسی از قدرت مرکزی... انجامین نمونه رویارویی ریش سفیدی با دیوانسالاری به روزگار آغازین ذوره پهلوی باز میگردد که دولت برای پر کردن پسرفتهای چند صدساله ایران، با زنجیره کارهایی موازی کشور را به سوی مرکزگرایی بیش از اندازه میکشاند. برای نمونه در دادگستری، به جای آنکه از همیاری و هم اندیشی و یاری بی مزد و منت ریش سفیدان هر آب و خاک در گشودن اختلافات میان مردمی بهره بگیرد و دولتی فدراتیو پایه بگذارد بر سرسپردگی استانها و ریش سفیدان آن، از قانون دادگستری مرکزی، پای میفشارد.

اما از دید دیگر، ریش سفیدی در برابر با دادگستری دیوانسالار، راهکاری پیمان گرا دارد. ریشه ی فلسفی این گفتار به مناظره سقراط با گلاوکن بر میگردد. او به وارون سقراط برین باور پافشاری میکند که آدمیان قانون را بنیان مینهند تا آن را نقض کنند و سپس چوپانی را نمونه می آورد که همگان او را مردی نیک میدانند. اما او با نادیدنی گشتن، به کوشک پادشاه رفته، با زنش همخوابه میگردد، او را میکشد و جای وی را میگیرد، و از گفتن داستان نتیجه میگیرد آدمیان همواره در صدد نقض قانون هستند. اما در اندیشه ی ایرانی، به ویژه در شاهنامه "پیمان بانی" جایگاهی والا دارد. پهلوانان و مردم در شاهنامه، با زنجیره ی قانون به یکدیگر زنجیر نمیشوند، آنها از هیچ قانون دولتی پیروی نمیکنند، مگر داد یا قانونی که در میان همه ایرانیان و گاه جهانیان همگانی است و آن "انجام پیمان" است و پشتیبانی انجام آن بر گردن، آیین مهر، (میترایی که با هزار چشم مردم را میپاید که مبادا پیمان شکنی کنند) می باشد. آیین مهر که ردپای آن را حتا امروز در آیین زورخانه و سنت ریش سفیدگری میبینیم، به مردمان می آموزد فراتر از هر اجبار در پیروی از هر قانونی، خود ضامن انجام پیمانهای خویش با دیگران باشند، در اندیشه ایرانی، ضمانت اجرای قوانین و ضامن اخلاق، دستگاه دولت و ترس مردمان از پادافره او نیست، [به وارون اندیشه ی هگل که دولت را به وجود آورنده ی اخلاق میداند و سنگرگیری مردم در پایگاه وجدان فردی در برابر دولت را ناپذیرا میداند] بلکه آدمی خود ضامن پایستگی اخلاق و پیوندهاست. تامس هابز در کتاب لویاتان، پیمانبانی را ویژگی والاتباران و نه توده فرودست میداند ازین رو در ایران، پیمان بانی را در میان پهلوانان، ویژه تر، می یابیم. افراسیاب شوند پیمان شکنی نفرین میشود و ایرانیان آزادگانند، از آنجا که بزرگترین پیمان بانها هستند. سیاوش بدین شوند رو به انیران میگذارد تا به فرمان کیکاوس وادار نشود گروگانهای تورانی را که با آنها پیمان بسته بکشد.

یکی از سودمندیهای سنت ریش سفیدگری این است که ریش سفید کلید دل مردمان را در دست دارد، او میتواند از بیشی جویی های دو سوی درگیری بکاهد، چرا که همه احترام او را نگاه داشته، فراتر از سخن او هرزه درایی نمیکنند برای همین در جایی که مردم در دادگستری برای گرفتن بیشترین حقوق می آیند، ریش سفید کار را با میانداری به هم پذیری و آشتی میکشاند. ریش سفیدی ریشه در سنت "قدرت پدرانه" دارد.
از دیدی دیگر، ریش سفیدگری جایی در میانه ی راه "پیمانبانی فردی" و "قانون دولتی" قرار میگیرد ... او پیونددهنده آرمانگرایی فردی و دوراندیشی دولتی است. ریش سفیدی اندامواره ای مهم در هاژه است. او در پادنهادی با نهاد فردی، همنهاد دولت را میسازد. مردم در پیمان های فردی ای که به درگیری می انجامد، رو به داوری ریش سفید می آورند. دولت با مردم روبرو نیست، او دوراندیشی و سیاستهای خود را برای ریش سفید گوارده میسازد و اریش سفید آنها را برای مردم گزارش میدهد. بهره گیری از آیین ریش سفیدی، راهی سودمند برای جلوگیری از روبرو شدن مردم با خشونت لخت ابزاری دولت است.


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1172

گردونگی



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : بن و ریشه هستی مانند گردونه ای دوار است که همه چیز را گرد رسم کرده است برسان : گردش روزها ، چرخش اختران و ستارگان ، چرخش آب بر روی زمین ، زایش و مرگ ، نیکی و بدی ، گردش خون در بدن ، حرکت اتم و …



پراکند "گرد" جهان موبدان / نهاد از بر آذران، "گنبدان"

بپرسیدم از هر کسی بیشمار/ بترسیدم از "گردش روزگار" (فردوسی بزرگ)

درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری "چرخ" نیلوفری را (ناصر خسرو)

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این "گنبد دوار" بماند (حافظ)



یکی از تفاوتهای بنیادین اندیشه ی آریایی با سامی، نگرش گردونه ای آریاییان به هستی و پدیده هایش است که در خاور میانه در شکاف میان اندیشه ی ایرانیان با نگرش تازیان نمونه پیدا کرده است. تازیان، در باور سرسخت خویش به تقدیر، خویشتن را چون بردگانی بی اختیار میپندارند، اما ایرانیان بر آزادی گزینش سرنوشت باور دارند. پس از چیرگی تازیان بر سرزمین اهورایی ایران، در آمیختگی اندیشه ی ایرانی با تراوش های ذهن تازیان، پیکاری نو در فلسفه در میگیرد که آن جنگ میان اشعریان و معتزله است. نخستین گروه بر باور تازیان در جبر پای میفشارند، در حالی که دومین دسته، پیرو اندیشه های ایرانی آزادی گزینش آدمی را پذیرفته اند.

گفت توبه کردم از جبر ای عیار / اختیار است اختیار است اختیار (مولوی)

جهان اندیشه ی ایرانی، "پس از مرگ" نیز دارد چرا که ایرانیان هرگز به "آخر خط" نمیرسند، هر پایانی برای ایشان سرآغازی دیگر است. هندیان آریایی نیز به تناسخ، گردش همیشگی روانها در تن، باور دارند.

زروانگرایان پهنه ی ایران نیز در باورهای خویش، زمان را به چهار دوره سه هزار ساله بخش میکردند دوره نخست که آفرینش، مینوی است. دوره دوم یا بندهشن که اورمزد هستی را می آفریند، بی آنکه اهریمن را بدان راهی باشد. دوره سوم یا گمیچشن که اهریمن هستی را با بدی می آلاید و در پایان، سه هزاره انجامین یا ویچارشن که در میان نیکی و بدی جداسری می افتد..... و این چرخه تا همیشه پایدار و پیوسته است. گواه این نگرش، واژه ی "یاره" در ادب پارسی (در چم دستبند، طوق) است که با واژه ی "year" در زبان انگلیسی همریشه اند و هر دو بر اندیشه ی آریاییان در گردونگی و گردی و بی پایانی گیتی دلالت دارند.

بر اساس گاتها، پایانی برای آفرینش نیست، همانگونه که آغازی نداشته است. اهورامزدا همیشگی است و فروزه های او از دید "چونی" هم دگرگون ناپذیرند و از دید "چندی"، افزاینده (دیدی نو از دینی کهن؛ دکتر فرهنگ مهر)

کهن بودن آفرینش، یکی دیگر از تفاوتهای آیین زرتشتی با دینهای سامی ابراهیمی است.

همچنین ادگار بلوشه در کتاب خود، سرچشمه ی باور به "رهایی بخش" (سوشیانت) را تراوش اندیشه ی ایرانی دانسته است و مینویسد: «شیعه گری ایرانی که در سرتاسر زمین، از چین گرفته تا کناره های دوردستی که موجهای پهناب اطلس روی آن خرد میشود، دگرگونیها و انقلابهای بیشماری پدید آورده است، از واکنش باور ایرانی به آمدن یک "رهایی بخش"، بر ضد باور سامیان که اساس آن در برانداختن "رهایی بخش" میباشد پدید آمده است.»

به وارون، در اندیشه ی سامیان، هستی و به ویژه زمان ساختاری راسته ای (خطی) دارد. سامیان بر این باورند که جهان روزی آغازیده است و روزی میمیرد، آنها زمان را دارای آغاز و پایان میدانند.

پیرو گفتارمان بایسته است بدانیم، یهودیان سامی نژاد به دو گروه بخش میشدند، صدوقیان و فریسیان, که نخستین دسته، به جهان پس از مرگ باور نداشتند اما گروه دوم در چیرگی ایرانیان بر بابل، اندبشه ی آریایی گردونگی زمان و پیرو آن نگرش چهان پس از مرگ را پذیرا شدند. این در حالیست که برخی از اوستاشناسان و خاورشناسان باختری، پایوَرزانه بر این باورند که دین زرتشتی در برخورد با دین موسی، اندیشه ی جهان پس از مرگ را پذیرفته است.

گردونگی و گردش، رازهای بسیاری در درون خویش نهفته دارد. گردونگی گونه ای پویایی است، گردشی است تا به همیشه. هر باشنده ی سامانه، در هر کجای اندامواره که میپوید، خود را آغاز و پایان نمیداند و نمی ایستید، او در هر درنگ از "بودن" به "شدن" میرسد. ازین روست که واژه ی منفعل و بیکنش "تقدیر" که دلالت بر "سرنوشتی بی دگرگونی و کم و کاست برای آدمی" دارد، در اندیشه ی ایرانی با واژه ی کنشگر "بُوِش" به گفتار میرسد، که از مصدر "بودن" که در گذشته و اکنون روی میدهد، با "-ِ ش" به آینده پیوند میخورد، ازین رو پویایی و جنبش از بودن به شدن را نشان میدهد.

این پویایی گردونه ای، با شادی و جشن در همپیوندی است. زیرا هر جشن ایرانی با فرزانِ ویژه ی خویش، تنها یک بار در سال روی میدهد و تکرار جشن در سال پسین، آنهم تنها با گردش سال روی میدهد.

نوروز که در آغاز هر سال شکوه خود را بر پهنه ی بهار میگستراند، یکی دیگر از گردونگی های طبیعت است. (تنی چند از پژوهشگران باختری و پیرو آنها مهرداد بهار، آیین نوروز را دنباله رو آیین زنده گردی خدای شهید در میان رودان، و پیرو آن جشنی سامی میداند). طبیعت هر ساله در پاییز و زمستان میمیرد، اما با آمدن بهار دوباره زنده میشود، و این گردش از آغاز تا پایان با زمیت خواهد بود.

در اوستا میخوانیم که "مهر فراخ چراگاه" هر روز سوار بر "گردونه خورشید" از فراز کوه هرابرزئیتی به جنبش در می آید و سراسر گیتی را میپیماید ........

در هنر دبیره نگاری ایرانی به ویژه دبیره ی نستعلیق و شکسته نستعلیق، نیز گردی و گردونگی بر راستا-نگاری میچربد که خود نمونه ای از روان عرفانی-ایرانی است.

در معماری بناهای ایران چون خانه های دارای تاق های چشمه ای نمونهه ای دیگر از گردونگیها را میبینیم. همچنین در مزگت های ایرانی که کهسازه هایی همسان با نمونه ی آسمانی خود هستند.


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1173

جانبازان


مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : گل های زیبایی که در سرزمین ایران می بینید بوی خوش فرزندانی را می دهند که عاشقانه برای رهایی و سرفرازی نام ایران فدا شدند .

ز خاکی که خون "سیاوش" بخورد / به ابر اندر آمد یکی سبز نُرد
همه خاک آن شارستان شاد گشت / گیا، بر چمن، سروِ آزاد گشت
نگاریده بر برگها چهرِ اوی / همی بوی مشک آمد از مهرِ اوی
به دی مه بسان بهاران بدی / پرستشگهِ سوگواران بدی
کسی کو ز بهر سیاوش گریست / به زیرِ درختِ بلندش بزیست (شاهنامه فردوسی بزرگ)
از خون جوانان میهن آبیاری میشود، هماره، گلهای وطن. نخستین گل زیبای میهن که پرپر شد، سیاوش بود. گروی زره به دسیسه ی گرسیوز کم توان، سر او را میبرد. قطره خونی از اندامش به روی زمین میچکد که از آن گیاه "پر سیاووشان" میروید. که در همه فصلهای سال، بس بارور شاخ بنیاد است. و این داستان سرآغاز آیین سوگ سیاووشان در ایران، به ویژه در سغد و خوارزم میگردد. در آیین سو و شون زنان به سر و موی خود میکوبند و تن خویش را می خلند، مردان نیز با خستن روی، پاکی و فرهمندی سیاورشن را یاد میکنند که در دوران آل بویه و سپستر،می انجامد به عاشورای حسینی.

کهن الگوی [Archetype] "روییدن گیاهی از خون جوانان " همواره در اندیشه ی ایرانیان جاودانه مانده است. پایداری شگفت آور ایران و ایرانی در جنگهای همیشه تحمیلی ایران، از خون جوانانی سرچشمه میگیرد که در ترازوی سنجش هستومندی خویش، با هستی میهن اهوراییشان، جانباختن را بر سرسپردگی بیگانه برتری دادند. از خون آنانست که ایران آباد است.
از سوی دیگر، کجای این آبادبوم را سراغ دارید که پایمال سم ستوران بیگانه نشده باشد؟ اگر بارها و بارها به ایران، دل گیتی، تازش شده، که اینچنین است، از کدامین سرچشمه سیراب است آبادی این کهن بوم و بر؟
جز از خون دریادلانش/ مگر هست آبی/ که سیراب سازد/ تن تشنه ی بوم را ؟/
به بر آرد از هیچ، آبادبومی/ به زیر افکند دشمن شوم را ؟
به همین شوند گلهای زیبایی که در سرزمین ایران میرویند، نشانه از پایستگی و باروری خاک خویش دارند، خاکی که پیوستگی و زایایی خود را مدیون جوانان جانباخته اش میداند و چه زیبا سرود خیام:
هر سبزه که بر کنار جویی،رسته است/ گویی ز لب فرشته خویی،رسته است
پا بر سبزه تا به خواری ننهی/ کآن سبزه ز خاک لاله رویی،رسته است
یا:
در هر دستی که لاله زاری بوده است/ از سرخی خون شهریاری بوده است
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید/ خالیست که بر رخ نگاری بوده است


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1175

ستایش


مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : همسران باید یکدیگر را ستایش کنند و فرزندان هم پدر ، مادر و آموزگاران و... ستایشگری برای همه هست .


یکی از بازوهای نیرومند پیکر اندیشه ی ایرانی، فرهنگ "ستایش گری" است که از فرای سده ها و هزاره ها به دست هستومندان کنونی آن رسیده است. در اوستا واژه ی "ستایش"، از پرکاربردترین واژگان این کتاب سپند است.
خشنودی سروش اَشَوَن دلیر تن-منتره یِ سخت رزم افزارِ اهورایی را [ستایش] میکنیم (یسنا، هات 57،سروش یشت سَرِشب)
خورشید جاودانه ی رایومند تیز است را [میستاییم] (خرده اوستا، خورشید نیایش)
[ستایش] به جای می آورم بهمن و اردیبهشت و شهریور و سپندارمذ و خرداد و امرداد و گئوش تَشَن و گوشورون و آذر اهورامزدا _ تخشاترین امشاسپندان – را (یسنا، دفتر دوم، هات 1 ، اوستای جلیل دوستخواه)
روانهای جانوران سودمند دشتی را [میستاییم] اینک روانهای اَشَوَن مردان و اَشَوَن زنان – در هر کجا زاده شده اند – را میستاییم. (یسنا، هفت هات، هات 39، بخش 2، اوستای ... دوستخواه)
و ......
بایسته ی گفتارست بدانیم، ستایشگری بنی جداسر با چاپلوسی دارد. چاپلوسی از ایمنی دوستی، سوداندیشی و مایه نگری ریشه میگیرد اما ایرانیان برین باورند: [کسی که همیشه در پی ایمنی و سود خویش است، چگونه به جهان خرمی بخش مهر خواهد ورزید؟ (گاتاها هات 5، بند 2. گزارش فریدون جنیدی)]. ستایشگری، پراکندن شادی با ارزشمند انگاری بی مزد یکدیگر است. ستایشگری از همدلی برمیخیزد و با به گفتار رسیدن، دلها را به بگدیگر پیوند میزند.

« ازین رو بزرگ خانه، کدخدا، شهردار، پادشاه کشور و پیوستگی آنان به یکدیگر چنان بود که در نمازِ گاهِ سپیده دم، به بزرگِ خانه و کشاورز درود و ستایش فرستاده میشد. در نماز بامدادین به کدخدای راست کردار، در نماز نیمروز به شهردار مردم نواز و در نماز اِیوار یا غروبگاه به پادشاه کشور. به وارون، شاهان نیز هنگام نمارِ بامدادین به کشاورز درود و ستایش میفرستادند، چنان که کشاورزان نیز به شهرداران و کدخدایان و شاهان و "همه به هم" (گزارش فریدن جنیدی) »
در آن روزگار، آسمان ایران پر از شادی بود. زمینش پر از ستایش، و روان مردمان از همزیستی با هم، خرسند. کدبانو به کدخدای خانه ستایش و درود میفرستاد. مرد خانه نیز، در برابر او زانو میزد و برایش زندگانی دراز آرزو میکرد. فرزندان چنین خانواده ای پدر و مادرشان را میستودند و همه باهم برای آموزگاران راستی آموز خویش ستایش و درود خواستار بودند. دست بوسی، پابوس، زمین ادب را بوسیدن [در کشتی و ورزش زورخانه همچنان پابرجاست]، همچنین، آفرین به جای آوردن، از گونه آیینهای ستایشگری در ایران است. برای نمونه، هنگامی که زال برای جلوگیری از یورش سام به کابل پیش وی میرود:
[چو زال اندر آمد به پیش پدر/"زمین را ببوسید" و گسترد، بر/// یکی "آفرین" کرد با سام گُرد/وز آبِ دو نرگس،همی گل سترد]


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1175

صوفیگری


مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : سرزمینی که جوانانش دارای افکاری صوفیانه هستند ، بزودی بردگی را نیز تجربه میکنند

چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد / که آزاد را، کاهلی بنده کرد (فردوسی بزرگ)

در آیین ایرانیان، ستایش شده است کاشتن درختان و آباد کردن زمین، بیوگانی، رنج کشیدن در کار و هرگونه تلاشی در زیستن زمینی، تا آنجا که زرتشت با آیین مینویی برخیِ گاو به دست میترا میستیهد، و آدمیان را به باور نداشتن اندیشه های صوفیانه پند میدهد. او ستاینده زمین است و با خواردارندگان آن میانه ای ندارد. خواه کرپن ها و کویها باشند خواه گئوتم (بودا). در کتاب های آیینی ایران، برترین زمین آنجا شناسانده میشود که مردی بر روی آن به کشت میپردازد و بدترین زمین جاییست که بی کشت و رنج بماند.

ایرانیان نژاده با زاریستن و آه و نیازورزی سوی ایزد هیچ میانه ای ندارند. آنان، نان، از بازوی خویش میخورند، و سر به گریبان "در بحر مکاشفت مستغرق نمیشوند"، شاید روزیشان از "ملکوت" برسد.

بکارند و ورزند و خود بدروند/ به گاه خورش، سرزنش نشنوند
تن آزاد و آباد، گیتی بدوی/ برآسوده از داور و گفتگوی
ز فرمان؛ تن آزاده و خورده نوش/ وز آواز پیغاره، آسوده گوش (گزارش فردوسی از کشتورزان)

کاهلی و سستی در آنان راهی ندارد، هرزه درایی نیز نمیکنند، چرا که میدانند هر کشت، چه میوه ای به بار می آورد و هر تخشایی چند گام به جلو است، پس به گزافه "طی الارض" نمیکنند و اهل معجزه و کرامات نیز نیستند.

خیز تا خرقه ی صوفی به خرابات بریم / شطح و طامات به بازار خرافات بریم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر / دلق بسطامی و سجاده ی طامات بریم (حافظ)

روزه گرفتن در باور ایرانی گناه است، زیرا آنها میدانند: ز نیرو بود مرد را راستی/ ز سستی کژی آید و کاستی

گفتار در آسیب شناسی یکی از مهمترین آک های (آهو، عیب) فرهنگ ایرانیان از همینجا سرچشمه میگیرد که چگونه دریوزگان یاور اهریمن در باور ایرانیان پیش از اسلام، به درویشان مرد خدا در پس از اسلام دگرگون جای شدند. از دیدگاه تبارشناسی واژگان، این تنها یک دگرگونی در واج های یک واژه نبود (تبدیل شدن "دریوزه" و "دریوش" به "درویش") بلکه جابجایی بنیادینی در اندیشه ی یک ملت معنی میداد. البته، رخداد والایش پایگاه درویشان از جایگاه پست پس از کاستِ بشکوهان، به بالاترین جایگاه مینوی هاژه، در زمان یورش تازیان نیاغازید. این فرآیند کمینه، 300 سال دیرینگی داشت. مسیحیان که چندی بود در روم، پایگاه رسمی دولتی برای پراکندن آیینشان یافته بودند روی به ایران آورده (پیش از رسمی شدن مسیحیت در روم کنستانتین، ارمنیان مهرپریستار، مسیحی شده بودند)، آیینشان را بازگو میکنند. دین آنها در رویارویی با اندیشه ی ایرانی، گوشه گیری، زن نخواستن و روزه گرفتن را خیر میداند. اخلاقیات و میل به زیست در آنها جایی نه در روی زمین پاسخ داده میشود، و اینها همه با اندیشه ی ایرانی همستارند. "مانی" نیز با انبارش اندیشه های گنوستیکی، هندی و مسیحی با مینه های زرتشتی، آیینی نو می آفریند که در آن زهد و صوفی گری، با نبرد روشنایی و تاریکی آمیخته گشته است. اندیشه های صوفیانه، که در مغز ایرانی هیچگاه مجال راه یافتن نداشت؛ این بار آمیخته با خوراک فلسفه ایرانی یعنی نبرد میان نیکی و بدی به خورد باشندگان ایران میرود و اثر خود را نیز میگذارد. کتاب پهلوی "دینکَرد" در فرگرد «دوازده اندرز مانی گجست در برابر ده اندرز آتورپات ماراسپندان» برخی اندیشه های مانی را چنین میشمارد:

1. روان آدمی کنام کینه و دروغان دیگر است

2. آدمی نباید کار کند و باید همه منابع خوراک و زندگی را در این جهان نابود سازد

3. هیچ خانه ای نباید ساخته شود

4. هیچکس نباید زن ستاند و فرزند آورد

5. هرگونه دادگاه و داد و داوری را باید برانداخت

6. باید کشاورزی را از میان بُرد

7. بنیاد گیتی پوست است

8. دوست داشتن گیتی گناه است و آفریننده آن بدکار بوده است

9. سخن از مینوی نیک یاوه است و هیچگونه امید رهایی و نیکبختی در آن نیست

10. تن آدمی خود دروغ است

11. ایزدان نه ساکن تن آدمی بلکه زندانی آن هستند

12. جهان هرگز آراینده و فرگشتی نخواهد داشت بلکه با آتشی که تا جاودان آن را میسوزاند نابود خواهد شد بدینگونه آیا نمیتوان پرسید چگونه شاهی چون شاپور نخست، در جایگاه یک فرمانروا و به ویژه یک شاه ایرانی همچون نماد زمینی اهورامزدا، میتواند به این اندیشه ها آزادی بخشد و یا روی خوش به آنها نشان دهد؟؟!

در این دوران، موبدان زرتشتی نیز به وارون نیاکان دینیار خویش توانایی نواندیشی و پیرایش دین از خرافات را ندارند. تا جایی که حتا، "گزارندگان اوستا در روزگار ساسانیان، معنای یک دسته از واژه های اوستا را که دیگر در ایران زمین روایی نداشت در نیافته اند. (ابراهیم پورداود)"

آیین های "پتت (توبه)" به اندیشه ی ایرانی راه یافته و قربانی کردن چون دوران پیش از زرتشت، باز، انجام میشود. جوانانی که هزاران سالست پهلوانانه در آیین میترا، مردانه زیسته اند و دو هزاره است به پویایی و تلاش در راستای آیین مزدیسنا خو گرفتند، در همنشینی با صوفیان این خواردارندگان زمین، جنگ افزارهایشان را رها کرده، زمین را آباد نساخته، رزم و پادرزم را از یاد برده اند. آموزه های زرتشت آدمی آفریده شده است تا در پیکار با بدی ها، یاور اورمزد باشد. این در حالیست که در اندرزهای آذرباذ مارسپندان هیربد بزرگ شاپور دوم آمده است: "به بدان بدی مکنید، چه بدی او، از کردار خویش بدو رسد". چگونه میتوان چنین اندیشه ای را که آمیزه ای ست از باورداشتهای زروانی و عیسوی و بودایی، با اندیشه ی بنیادی دین زرتشت سازگار نمود؟ همچنین در کتاب مینوی خرد نوزده نیکی بر میشمرد که یکی از آنها "دشمنی نکردن" با دیگران است. نیز پند میدهد که "به هیچ نیکی گیتی نباید دل خوش کرد"، "بسیار گیتی آرای نباید بود"، "کسی شایسته تر است که گیتی را رها کند و مینو را بگیرد". این کیبِش از آیین بنیادین ایرانی تا بدانجا پیش میرود که موبدان موبد ساسانی، "تنسر، افلاطونی مذهب بود و شاهی را از پدرش به میراث یافته بود اما ترک آن گفته و گوشه نشینی گزیده بود. (مجتبی مینوی)"

این مرد که به گفته ی خویش 50 سال ریاضت کشیده و گوشه نشینی گزیده و همسری نگرفته است و گیتی را زندان و آدمی را زندانی آن میداند، چگونه میتواند آموزگار باورهای راستین اشو زرتشت باشد؟

نیکی و آراستگی و مالداری و قدرت و هنر و شایستگی، به کام و کردار مردمان نیست، بلکه به تقدیر سپهر و کام و خواست ایزدان است (مینوی خرد)

پرسید دانا از مینوی خرد که به خرد و دانایی با تقدیر میتوان ستیزه کرد یا نه؟ مینوی خرد پاسخ داد که حتا با نیرو و زورمندی خرد و دانایی هم با تقدیر نمیتوان ستیز کرد! کجایند ایرانیان کهنی که باور دارند خواست آسمانی قرینه ی خواست زمینی آنهاست؟ رستم فرخزاد به وارون نیای خویش رستم دستان بسیار تقدیر باور است:

بدانست رستم شمار سپهر / ستاره شمر بود و با داد و مهر

بیاورد صلاب و اختر گرفت / ز روز بلا دست بر سر گرفت

یکی نامه سوی برادر به درد / نوشت و سخنها همه یاد کرد:

ز بهرام و زُهرست ما را گزند / نشاید گذشتن ز چرخ بلند

همان تیر و کیوان برابر شدست / عطارد به برج دو پیکر شدست

همه بودنیها ببینم همی / وز آن خامشی بر گزینم همی

کزین پس شکست آید از تازیان / ستاره نگردد مگر بر زیان

حال آنکه رستم دستان به اسفندیار بنهیبد:

که گفتت برو دست رستم ببند / "نبندد مرا دست، چرخ بلند !!"

آیا شکست ناپذیری رستم دستان، و شکست پذیری رستم فرخزاد بدین شوند نیست که تهمتن آماده است شاخ چرخ گیتی را اگر سرگِرانی کند بشکند، اما فرخزاد بر این باور است که: نشاید گذشتن ز چرخ بلند؟ آیا شکست ایران از تازیان از این رو نیست که جوانان این مرز و بوم صوفی مسلک شده اند؟

"آیینی که آدمی را به گوشه نشینی وادار کند دوامی نخواهد داشت (اُرُد بزرگ)". مردمی نیز که چنین آیینی را بپذیرند دیری نخواهند زیست.

و گفتنی است که پس از فراگیری اسلام، اندازه ی ناتوانی و پس نشینی برخی از ایرانیان و به ویژه زرتشتیان تا بدانجا پیش میرود که نه تنها ریشه ی نژادی شاهان باستانی خویش را به سامیان وامیبندند و بدین گونه شالوده ی آگاهی ملی و تاریخی خویش را ویران میسازند، بلکه گاه خود زرتشت را با ابراهیم و یا دیگر پیامبران بنی اسرائیل یکی میشمارند (کتاب شاهنامه فردوسی و فلسفه ی تاریخ ایران- استاد مرتضی ثاقب فر)

"آنان که در کنار ما زندگی میکنند، اما کنشی ندارند و وارستگی را در پشت کردن به جهان می دانند، گوشه نشینی می کنند و همه چیز را گذرا می دانند تکه گوشتهای هستند که هنوز از جهان حیوانی خود به دنیای آدمیان پا نگذاشته اند . آنکه ما را به این جهان آورد فر و خرد را مایه رشد ما قرار داد ، باید به آنان گفت خرد و دانش را انکار کردن با خوابیدن و مردن تمیزی ندارد (اُرُد بزرگ)"

اگر به صوفیان گفته شود جنگی در راه است، دشمن به میهن تاخته است، کاری کنید؛ خواهند گفت: جایگاه ما در لامکان است، اینجا نشد، جای دیگر، اما جنگ بی جنگ که بیزاری ما از هرگونه کنشی آمیخته به خون است. دو نمونه از صوفیان نام آشنا که اینگونه کرداریده اند، یکی"ابوسعید ابوالخیر" که در حمله ترکان به میهن اهوراییمان، دوستِ دزد بود و انباز کاروان، پولهای غارتیده شده ی مردم به دست ترکان را خرج خانقاهش کرده دم بر نمی آورد. همچنین "نجم الدین دایه" نویسنده ی کتاب مهم عرفانی "مرصادالعباد"، زن و فرزند را در یورش مغولان به جا میگذارد و فرار میکند. به هر روی، ایرانیان که پیوستگی میهنشان در درازای تاریخ، مدیون اندیشه ی کنشگر و کارایشان بود، در چنگال اندیشه ی صوفیانه، وادار شدند تا در برابر "تازیانِ مارخوار اهرمن چهره" سر فرود آورند.


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1176

آغازها



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ می گوید : تنها "آغاز ها" را باید "جشن" گرفت چرا که شیره جهان در رشد و "زایندگیست" .

جشن گرفتن "آغازها" را در شاهنامه فردوسی به آشکارا میتوانیم ببینیم.

برگزاری نخستین جشن [سده] در شاهنامه به زمان هوشنگ باز میگردد که آتش اهورایی نخستین بار پدید می آید:

بگفتا فروغی است این ایزدی / پرستید باید اگر بخردی

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد / "سده" نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار / بسی باد چون او دگر شهریار


دومین جشن [نوروز] در زمان جمشید برپا میگردد و آن نخستین پرواز آدمی بر فراز زمین است.


چو خورشید تابان میان هوا / نشسته بر او شاهِ فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اوی / شگفتی فرومانده از بختِ اوی
بخ جمشید بر گوهر افشاندند / مر آن روز را "روز نو" خواندند

سومین جشن [مهرگان] در زمان فریدون برپا میگردد که جشن پیروزی نیکی بر بدی، فریدون بر ضحاک است

پرستیدن "مهرگان" دینِ اوست / تن آسانی و خوردن آیین اوست


پیوند میان "آغازینگی" و "جشن" و "زایندگی" شایسته ی پژوهش است. برآیند این سه مینه را میتوانیم در واژه ی "نوزاد" [نوزوت] ببینیم. نوزادی یا نوزوتی نام جشن کستی بندی و سدره پوشی زرتشتیان است. هم جشن است، هم زایش، و هم آغاز وینه ای نو در زندگانی باورمندانش. آغازها همواره با زایشها همراهند و به یاد ماندنشان را وامدار جشنی هستند که تنها و تنها برای ماندگاری آن زایش، و آن آغاز برگزار میشود. در این میان، هر چه آن زایش بزرگتر باشد، آغازش آن نیز بزرگتر، و پیرو آن، جشن همتراز با آن نیز پرشکوه تر و به یاد ماندنی تر است. برای نمونه جشن زایش میترا را میتوان نام برد که هزاران سال است در شب چله برگزار میشود و جشنیست بزرگ برای زایش ایزدی بزرگ که آغازنده ی فلسفه و فرزانی بزرگ است.
اکنون اگر یکی از سه گوش زایندگی، آغازینگی و جشن را پاک کنیم، بیگمان فلسفه ی هر سه را از میان برده ایم.

زایندگی، بی آغازینگی، تکرارست
آغازینگی، بی زایندگی، ناباروریست
زایندگی و آغازینگی بی جشن، محکوم به فراموشیست

زایش اندیشه ای را میتوان برای همیشه جشن گرفت که در آغاز به هست در آمدن، باروری نخستین خود را به زایایی همیشگی دگردیسه کند. او پیوسته می زاید چون همیشه بارور است. اما روزی که نتواند پیوستگی خود در خودزایی را با زایشی دوباره نمایان سازد، به مرگ آهسته دچار میشود. و مرگ، آغازی ندارد بلکه پایان است و پایان را جشن نمیگیرند. زیرا جشن، ستایش است [یسنا و جشن در اوستا به معنی ستایش است] و هیچکس مرگ را نمیستاید، مگر آخشیج مرگ زا، که در اندیشه ی ایرانی کسی نیست جز اهریمن.
اگر مرگ داد است بیداد چیست؟ / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟ (فردوسی پاکزاد)

و این چرخه تا بدانجاست که به ساختار فلسفه ای نیرومند برسیم.
اهریمن همخانواده با مرگ و پایان و سوگواریست و در او، زایندگی و آغاز و جشن راهی ندارد. او هستی آور نیست، بلکه فرمانروای نیستی است. ازین رو او را با شیره و شیرازه ی کار جهان میانه ای نیست.
شیره و شیرازه ی گیتی به همراه جشن و زایندگی و آغازینگی، همه آفریده اهورامزدا هستند
(در اسطوره های ایرانی میخوانیم که اهریمن و پیروانش در هر زمستان به جویدن شیرازه و بن جهان میآغازند اما درست در زمان نوروز که چشم دارند جهان از هم بپاشد، میبینند که شیرازه ی استومند هستی باز پیکرینه و استوار گشته است).


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311.htm#1177

صوفیگری



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: صوفی مسلکان برای آنکه افکار اهریمنی خویش را گسترش دهند میگویند نیاز را باید از بین برد چون نیاز سبب دگرگونی میگردد و دگرگونی از دیدگاه آنان رنج آور است! حال آنکه هدف آدمی از زیستن، و درک زوایای پنهان دانش است. به جای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد


کردارهای همراه با آز و نیاز [نه آز]، که رد پای آن را در تاریخ ایران به آسانی میتوانیم بیابیم، در باور ایرانیان از گونه کردارهای اهریمنانه به شمار میروند. انسان آزورز، با بهره گیری از ویژگیهای فرهمندانه ی ظاهری، با گردآوری نیرو، ناخویشتنداری و خشم اهریمنی خود را بر سر نیروهای کمینه طبیعت فرو میریزد. نیازورز نیز، همچون آزورز خشمی در درون خود دارد، اما از داشتن ویژگیهای برون گرایانه محروم است، ازین رو بیکنشانه، خشم را به درون خویش فرومیفکند تا بنیانهای درون را نابود سازد. او از زیستن در گیتی رنج میبرد، زیرا چنانچه بخواهد پای در جایگاه هستومندان و زندگی باوران بگذارد، وادار میشود بی کنشی گذشته را به کناری نهد. و این برابرست با زایایی در هر درنگ و درگیر شدن با کوچک و بزرگ پیشامدهای زندگی که صوفی، نه مرد آنست که با غمش برآید. او استاد تفسیرهای "به وارون" است. به او میگویند "غنیمت شمار این یک دم عمر را" و او تعبیر میکند، که رویدادهای جهان را به کنار بنه و در خود فرو رو. او می اندیشد اگر غذا نخورد و کنش جنسی اش را با واکنشی به تناسب آرام نگرداند، آنگاه "نیاز" از بین میرود. درینجاست که فردوسی وخشور به زبان می آید و میگوید:

{ ز پرهیز هم کس نجست از نیاز }

[تو را ای صوفی پند میدهم که نیاز، همچو آز، از درون میجوشد. اگر نخوری و نخوابی و نزیوی، گرد اینکه نیاز از میان نرفته است، آن را هم تشنه تر ساخته ای]. گفته ی فردوسی، گزاره ای کانتی نیست، مینه آن از درون فرهنگ ایران میجوشد . نمونه:
نه چندان بخور کز دهانت برآید / نه چندان کز ضعف جانت بر آید (سعدی)
آزورزی و نیازورزی هر دو زاده ی مرگند، هر دو تشنه اند. و این تشنگی به وارون آنچه که خواجه نصیر میپندارد تنها با میانه روی در این دو، سیراب نمیشود.بلکه باید غریزه ای دیگر را به کنش انداخت. غریزه ای که با مرگ و نازندگی همستار باشد. و آن غریزه ی زندگیست که شادی از آن میتراود.
از آن دو مینو که در آغاز در اندیشه پدیدار شدند، یکی زندگیست و دیگری نازندگی (گاتاهای اشو زرتشت)
در سه هزارساله ی سوم آفرینش [گمیزش]، با آمیخته شدن نیکی و بدی است که آدمیان به باشندگی رسیدند. ازینروست که غریزه ی مرگ و زندگی تا همیشه در آدمی به جنگ ایستاده اند، تا رستخیز که باز این دو از هم جدایی میگیرند؛ در اساطیر تنها از کیخسرو نام برده شده که توانست با ویچارشن (جدایی،گزارش) نیکی و بدی [زندگی و نازندگی]، بی رستخیز، زنده به مینو رود. زیرا تنها در مینو است که بدی و نیکی، زندگی و نازندگی، در حالت مینویی و جدا از هم زیست میکنند..
غریزه ی زندگی، مرگ را میزداید، جان را استوار میگرداند و روان را پالایش میدهد. زیستن در گیتی و رنج کشیدن در آن، پایستگی جان را در پی می آورد و تندرستی میبخشد. غریزه ی زندگی، اهرمهای غریزه ی مرگ [چون خشم و ویرانگری و میل جنسی] را از چنگ او میستاند و با والایش آن، "هنر" را پدید می آورد. موسیقی، دبیره نگاری، نگارگری و ..... همچنین هنر زیستن، هنر عشق ورزیدن، هنر نیک اندیشی و نیک گفتاری و نیک کرداری و چه بسا "هنر رندی" از دیدگاه حافظ، همه و همه والایش همان غرایز ساده و نخستین آدمی اند. با این تفاوت که این بار ابزاری در دست غریزه ی زندگی اند.
و اما صوفی که رنج، از دیدگاه او سخت ترین سهش ها [حس] است. نه اینکه درد و رنج به خودی خود از توانِشِ او فراتر باشد، درد و رنجی که او میکشد هرگز از درد و رنج دیگران بیشی نمیگیرد و چه بسا کمتر هم هست؛ اما، در وی، سامانه ی تحمل کردن و به سفت جان کشیدنِ درد، ضعیف است.

زیرا هرگز با رنج خو نگرفته است و عادت به درد کشیدن ندارد. زیرا به درد آمدن اندام و روان از آفرینش و کار و سختی زاده میشوند، که او با آن بیگانه است. صوفی، در حقیقت با گزیدن "نازندگی" نیروی جان و روان خویش را میکاهد و هرچه درین روند پیش میرود، دردهایی را که در گذشته میتوانست تحمل کند، اکنون برای وی گزنده تر و کشنده ترند.
اما او در دگرگونیها، کرانِگی میگزیند، دگرگونیها عبارتند از زایش و مرگ پدیده ها، که بی هر کدام دیگری معنای خود را از دست میدهد.... آنها زیستندگان در این جهان نیستند.
به همین شوند نیچه، جنگ را میستاید. جنگ، آدمی را به توانِش سختیها وادار ساخته و از پدید آمدن روان و جانی بیمار جلوگیری میکند. جنگ و سختی از پس خود ابرمردان را برجای میگذارد. در جنگهاست که صوفیان میانجیگری را به کرانجی خواهی دگرگون میکنند.


http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311-15.htm#1178

اسطوره



مسعود اسپنتمان
sepitemann@yahoo.com



ارد بزرگ میگوید: سرزمینی که اسطوره های خویش را فراموش کند، به اسطوره های کشورهای دیگر دلخوش میکند. فرزندان چنین دودمانی بی پناه و آسیب پذیرند

اسطوره (همریشه با story) که در زبان فارسی بدان "میث" یا "میتوخت" (همریشه با mythology) میگویند از گونه پیچیده ترین دانشهای انسانی است. برای شناخت درست اسطوره های یک کشور، نیاز به دانستن دانشهایی چون، زبان شناسی تطبیقی، جامعه شناسی، انسان شناسی، تاریخ، ادبیات، روانشناسی داریم، تا جایی که اسطوره شناسان را میتوان "خردمندان همه چیز دان" امروزه خواند.

البته از دیدگاه "پوپر" بر هر آنچه که "ابطال پذیری" علمی ندارد، نمیتوان نام دانش و علم نهاد، ازینرو برخی از ناباوران به شوند گستردگی و کران ناپذیری این دانش، آن را نیمه دانش میدانند. برخی نیز پا را فراتر نهاده اند و اسطوره را افسانه و نیرنگ و دروغ و حتا لالایی برای خواب بچه ها میدانند. در این میان فردوسی بزرگ، رای دیگری در سر میپروراند:

تو این را دروغ و فسانه مدان / به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد / دگر بر ره رمز معنی برد (فردوسی بزرگ)

او برین باور است که کتاب سراسر اسطوره اش، هرگز دروغ و افسانه نیست. افته هایی درین کتاب هست که خردمندانه و باورپذیر مینماید، اما آنهایی هم که باورناپذیر و فرابودانگارانه به دیده می آید، رمز و رازی در خود میپرورد، که بازگشایی مازهای رازش بر گردن خوانندگان این کتاب سترگ است. برای نمونه فردوسی تا جایی که میتواند (تا کرانه ی امانت داری در بازگویی خط به خط خداینامه ها)، در تلاش است تا گفتار خویش را خردمندانه به دیده آورد. برای نمونه، فردوسی، دیو را، به پیکره ی انسان می آراید:

تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس

یا در داستان جنگ رستم با اکوان دیو، ناخرسندی خود از ناباورانه بودن داستان را باز میگوید:

خردمند کاین داستان بشنود / به دانش گراید، بدین نگرود

ولیکن چو معنیش یاد آوری / شود رام و کوته کند داوری

تو بشنو ز گفتار دهقان پیر / اگرچه نباشد سخن دلپذیر

به هر روی، شک در اینکه آیا میتوان "دانش اسطوره" را در چارچوب شناخته شده ی دانشیک امروزه گنجاند یا نه، یک چیز است و پذیرفتن تاثیرگذاری چنین دانشی چیز دیگری. اما دانش کاربردگرا(پراگمات)ی امروزه ی جهان از داشتن ابزار شناسایی تاثیر اسطوره بر زندگی انسان بی بهره است. در این میان، تنها شاخه ای از روانشناسی تحلیلی "گوستاو یونگ" به کاربرد اسطوره ه در زندگی آدمی میپردازد.

"اسطوره" ها، داستانهایی ملی یا فرا ملی هستند که در گستره ی سرزمینی یا جهانی، راز و رمزهای سرشت آدمی، نوزاییهای طبیعت و بسیاری دانستنیهای دیگر را در بر میگیرند. آنها کلید باغ تو در توی گیتی هستند. هر کس کلید را در دست داشته باشد، گیتی را هم در مشت دارد. رخدادهایی گوناگون گیتی کم نیستند. پیشامدها می آیند و میروند، و انبوهی از دانسته ها و نگاره ها را در اندیشه ی آدمی مینگارند.

در این میان تنها چیزی که بر جای میماند، سرگشتگی انسان است. او شگفت زده از پراکندگی رویدادهای پیرامونش، یگانگی درونی خویش را از دست میدهد و پیرو آنچه در بیرون از خود معنی آن را در نمی یابد، از خود بیگانه میشود. تا این که کهن انسانها یکی پس از دیگری میمیرند و تجربه های خویش را همراه با جایگاه خود، به نو انسانهای پسین تر میسپارند. اما از آنجا که نسلهای آدمیان را پیوستگی های بسیاری پیوند میزند، تجربه ی نسلهای پی در پی، از راه به اشتراک گذاشتن "کهن الگو"ها یگانگی درونی آدمی را موجب میشوند.

به گفته ی دیگر، کهن الگو که بن مایه های اسطوره است، همچون جنگ افزاری، یگانگی انسان را در برابر رخدادهای پراکنده و گوناگون (که انسان را به پریشانی و از خودبیگانگی وادار میسازند) نگاهبانی میکند، زیرا به او راز هستی را میگوید؛ و او را به آرامش فرامیخواند. اسطوره ها به انسان میگویند: همه ی دگرگونی های و پلشتی های آسمان و سرنوشت، چیزی بیش از دوباره آفرینی یک رویداد ساده نیستند. از این رو، اسطوره ها با بخشیدن دانایی به آدمی، از دوباره کاری ها و ندانم کاری ها جلوگیری میکنند. برای نمونه:

"شیخ محمود شبستری" میسراید:

مسلمان گر بدانستی که، بت چیست / یقین کردی که دین، در بت پرستیست

در کهن دوران، آدمیان با کمک درک شهودی خویش از گیتی، قدرتهای باشنده در جهان پیرامون، یا ویژه تر کشاکش نیروهای هاژمان خود را در پیکره ی خدایان "تمثیل" کردند از این رو، بتها، پیکرینگیِ اساطیرند؛ به گفته ی دیگر همه ی راز و رمزها و پیچیدگیهای جامعه ی تازیان، در بتهایشان نمادینه شده است. حال اگر مسلمانان بت شکن، به واکاوی رازهای میان بتها میپرداختند و به جای شکستن آنها، با شناختنشان، کاستیها و افزونیهای خویشتن را ویرایش میکردند، آشکارا میتوانستند هاژمانی پاکیزه و بی آلایش داشته باشند. یعنی همانی که "دین" در پی آن است.

به هر روی تفاوت اساطیر کشورها با هم، از دگرسان بودن طبیعت، رخدادها،تاریخ، روح و آداب و رسوم و شیوه اندیشیدن مردم آن کشور شالوده میگیرد؛ زیرا هر سرزمین جدا از یکسانی زندگی انسانها، رویدادهای متفاوت را آزموده، که شوند جداسری روح کشورها با یکدیگر شده است.

تا جایی هر کوه و دریا در اسطوره یک واژه اند. برای نمونه واژه ی "سیاماکا" را میتوان نام برد، که در آغاز نام کوهی بوده است، و در دوران سپستردر اسطوره به نام دیوی دگرگون میشود. ردپای او را در داستان جنگ سیامک و خروزان دیو (کوه ارازورا) نیز میتوانیم ببینیم.

شاید گزافه نباشد اگر ادعا کنیم کشورها، فراتر از روند پیشرفت مایگانی و دگردیسی اندامواره شان، همواره کهن الگوی خود را تکرار میکنند. برای نمونه، آیا کسی میتواند تفاوتی میان رهبران مارکسیست شوروی [نمونه استالین]، و تزارهای کهن روسیه [نمونه پطر] و همچنین خاقانهای چین با مائو ببیند؟ و آیا اروپا با یکپارچگی اش، سودای امپراطوری روم (سلم) را در سر نمیپروراند؟

به هر روی، اسطوره ها گونه ای الگوی ناخودآگاهانه، برای بهره گیری آگاهانه واکنشهای آدمیان در برابر رویدادهای گوناگون روزمره اند با این تفسیر که تاریخ تکرار میشود. کشوری که الگوهای اساطیری اش را فراموش کند محکوم است به بازآموزی و بازآفرینی نمودارهای کهن خود. در این میان، میل به اسطوره خواهی مردمان چنین کشوری را وادار میسازد تا از اساطیر دیگر کشورها بهره گیرند. اما کهن الگوی آن یکی، هرگز روان این یکی را سیراب نمیسازد. و این می انجامد به گونه ای از خودبیگانگی فرهنگی.

در کشوری چون ایران، که اساطیر آن بونده تر و رایومندتر از دیگر فرهنگها چهره پردازی شده اند، یا فراتر از آن، بنابر دبستان هگل گرا، روح ملی کشور خود را باز میتابانند (اندیشه استاد مرتضی ثاقب فر)، بیگانگی با اساطیر، آسیب پذیری و بی پناهی بیشتری به ارمغان می آورد.

در این میان، وابستگی ایران و ایرانی به اسطوره های خویش از سوی برخی از اندیشمندان به چالش گرفته شده است. مهاتما گاندی اسطوره دوستی و سنت پرستی ایرانی را میستاید اما بر نازایی برخی سنتهای ایرانی خرده میگیرد.

سخن گفتن از روح ملی یک کشور (جدا از دیدگاه خرده بینانه ی دانشگاهی که پرداختن به چنین گزاره ای را درست یا نادرست میداند)، کاری سخت و بسیار دشوار است. آنهم کشوری همچون ایران که فرهنگ آن، فراتر از مرزهای خویش سرزمینهای بسیاری را در پوشش خویش گرفته است.

روح ملی ایران، در یک گزاره ی کوتاه "جنگ همیشگی میان نیکی و بدی"، و خویشکاری آدمیان در یاوری اهورامزدا برای پیروزی در آن است.

روح ملی ایران را در شاهنامه، «کتابی که هیچ ملتی همسان با آن را ندارد؛(آرتور نولدکه)» به آشکارا در می یابیم؛

جنگ میان نیک و بد را از آغاز اسطوره های شاهنامه تا پایان آن به آشکارا میبینیم.

جنگ میان سیامک و خروزان دیو - جنگهای تهمورث و جمشید با دیوان - جنگ فریدون و ضحاک – جنگ منوچهر با سلم و تور – جنگ نوذر و افراسیاب تورانی – جنگهای میان ایران و توران و ....... همه و همگی بازتاب چنین روحی در پیکره ی ایران هستند.

از آنچه گفتیم پیداست، اسطوره ها، چراغی روشن بر فراز اندیشه اند، تا آدمیان هیچگاه نژادگی و خویشکاری خود را در کوره راه های تاریخ فراموش نکنند.

بیچاره فرزندانی که اسطوره های سرزمین خویش را فراموش کنند؛ آنان آسیب پذیر و بی سرپناهند (اُرُد بزرگ)



http://tarikh.allgoo.us/forum-f39/topic-t311-15.htm#1179